158
پس آیا عجیب نیست اگر تفسیر انتولوژیک از چه- هستی موجود در τὸ τί ἦν εἶναι بیان می گردد؟ آیا این «آنچه همواره از پیش بود» متضمن لحظه حضور ثابت نیست و در حقیقت اکنون حتی در ویژگی گذشتگی؟ [لحظه حضور ثابت در ویژگی گذشتگی اش]
اما پس آیا به سادگی کفایت می کند توضیح دادن «ما تقدم» که در سنت انتولوژی به عنوان ویژگی تعین وجود تصویب می گردد، به واسطه گفتن صرف اینکه این «قبل تر» «طبیعتاً» کاری/ربطی با «زمان» ندارد؟ مطمئناً نه با زمانی که فهم عمومی از زمان می داند. اما آیا این «قبل تر» بدینوسیله به طور ایجابی تعیین می شود؟ و آیا ویژگی دردسر ساز زمان بنابراین رفع می گردد؟ آیا به عنوان مسأله ای تشدید یافته عود نمی کند؟
و آیا پس فقط یک طالع/عادت کمابیش سعدی است که جایی و گاهی بروز می کند، [که بر مبنای این عادت] با تقسیم بندی موجودات یعنی با متمایز ساختن موجودی با ملاحظه وجودش، ما آن[موجود] را «بنفسه» به عنوان زمانی، نازمانی یا مافوق زمانی تعیین می کنیم؟
اما کجاست بنیاد این فهم خودانگیخته و بدیهی/حضوری از وجود بر اساس زمان؟ آیا ما اینگونه تنها تلاش کرده ایم تا بپرسیم– [پرسیدن] در معنای مسأله ای که از پیش پرداخته شده است- که چرا چنین است و چرا باید [این انعکاس فهم وجود در آینه و لوح زمان] حتی اتفاق بیافتد؟ [مترجم: منظور هایدگر این است که این نوع خاص از پرسشگری و پرسیده این پرسش، جدا و مستقل از وجود پرسنده نیست، طوری که گویی پرسش از پیش آماده بوده است و پرسنده پرسش بالفعل آماده را پرسیده باشد. بلکه با این پرسش از بنیاد ، بنیاد وجود پرسنده نیز متحقق میگردد. در این تحقیق خود محقق هم تحقق می یابد. این پرسش از بنیاد علامت وقوع رخدادی در بنیاد خود اگزیستانس پرسنده و از فروعات و توابع این روی داد است.]
ماهیت زمان طوری که از ابتدا توسط ارسطو طرح گشت به نحوی که تعیین کنندگی اثبات شده ای برای تاریخ بعدی متافیزیک دارد هیچ پاسخی به این نمی دهد. به عکس: می توان نشان داده شود که دقیقاً این تحلیل زمان [خودش هم] توسط فهمی از وجود هدایت می شد که وجود را به عنوان حضور دائم می فهمد- [فهم وجودی که بر مبنای زمان درک شده بود] خودش را در عملش[در تحلیل زمان بر اساس وجود] می پوشاند- <24> و اینکه بر همین اساس «وجود»ِ زمان را از «اکنون» تعیین می نمود، یعنی بر اساس ویژگی زمانی که همیشه و مدام حاضر است، یعنی آنچه که هست به تعبیر دقیق به معنای باستانی.
حال یقیناً برای ارسطو نیز زمان برای چیزی که در «نفس»، یعنی در ذهن، روی می دهد می گذرد. اما تعیین ماهیت نفس، ذهن، روح، آگاهی بشر نه به طور اولیه و تعیین کننده ای توسط پرابلماتیک بنیانگذاری برای متافیزیک هدایت گشت، نه زمان با در نظر گرفتن این پرابلماتیک تفسیر گشت، نه سرانجام تفسیر ساختار استعلایی اصلی دازاین به عنوان حیث زمانی به چنگ آمد و در معنای یک مسأله انجام گرفت.
بر اساس «یادآوری» فلسفه ورزانه طرح افکنی/بارتاب پوشیده وجود بر زمان به عنوان درونی ترین رخ داد در فهم وجود از عصر باستان و متافیزیک متأخر بعدی، وظیفه ای برای بازیابی پرسش موسس متافیزیک بروز می کند: انجام بازگشت به محدودیت در بشر که لازمه این پرابلماتیک بود چنانکه در دا-زاین به ماهو، حیث زمانی به عنوان ساختار نخستین استعلایی، آشکار گردد.
در راه این هدف انتولوژی بنیادی، یعنی توأم با همیاری پرداخت محدودیت بشر، تفسیر اگزیستانسیال وجدان، گناه و مرگ ضروری می شود. تفسیر استعلایی تاریخیت[Geschichtlichkeit] بر اساس حیث زمانی در عین حال باید پیش فهمی اولیه از حالت وجود آن رویدادی بدهد که در بازیابی پرسش وجود رخ می دهد. متافیزیک چیزی نیست که فقط «خلق شده» بود توسط بشر در نظام ها و نظریه ها. بلکه فهم وجود، طرح افکنی/بازتاب آن و بازپس فرستادن/بطلان/ارتداد/پوشیده شدن آن، در دازاین به ماهو رخ می دهد. «متافیزیک» رخ داد اصلی برای تعرض[رویکرد/اقبال] به موجود است که با اگزیستانس بالفعل چیزی همچون انسان به طور کلی متحقق می گردد.
متافیزیک دازاین، که می بایست در انتولوژی بنیادی نشا/کشت شود، دعوی نمی کند که یک رشته جدیدی است در چهارچوب آن رشته هایی که از قبل بوده اند. بلکه در آن هویداست اراده به سوی بیدار/متنبه نمودن این بصیرت که تفلسف، به عنوان استعلای دازاین رخ می دهد.
اگر پرابلماتیک متافیزیک دازاین مشخص می گردد به عنوان پرابلماتیک «وجود و زمان»، اکنون آشکار می شود از توضیح ایده انتولوژی بنیادی که «و» در این عنوان در خودش مسأله مرکزی را نهفته است. نه «وجود» نه «زمان» نیازی به ترک معانی قبلی شان ندارند، بلکه صحیح آن است که تفسیر اصیل تری از حجیت و حدود آنها می باید تاسیس گردد.
Is it then surprising if the ontological interpretation of the what-Being of the being is expressed in the τὸ τί ἦν εἶναι? Is there not contained in this “what always already was,” and now, what is more, even in the nature of previousness, the moment of constant presence?
But is it then sufficient simply to explain the “a priori,” which in the tradition of ontology passes as the nature of the determination of Being, by simply saying that this “earlier” “naturally” has nothing to do with “time”? Certainly not with the time that the common understanding of time knows. But is this “earlier” positively determined thereby, and is the troublesome character of time thus removed? Does it not recur as an intensified problem?
And is it then only a more or less fortunate habit which originates somewhere and at some time that, with the classification of beings, i.e., with the distinction of a being with regard to its Being, we determine it “by itself” as temporal, nontemporal, or supratemporal?
But where is the ground for this spontaneous and self-evident understanding of Being on the basis of time? Have we likewise only attempted to ask — in the sense of a problem which has already been worked out — why that is so and why it must even occur?
The essence of time as first put forward by Aristotle in the way that has proven decisive for the subsequent history of metaphysics gives no answer to this. On the contrary: it can be shown that precisely this analysis of time was guided by an understanding of Being that — concealing itself in its action — understands Being as permanent presence<24> and that accordingly determines the “Being” of time from the “now,” i.e., on the basis of the character of time which is always and constantly presencing [anwesend], i.e., which strictly speaking is in the ancient sense.
Now to be sure, for Aristotle as well time passes for something which occurs in the “soul,” in the “mind.” However, the determination of the essence of the soul, the mind, spirit, human consciousness, was neither directed primarily and decisively by the problematic of the laying of the ground for metaphysics, nor was time interpreted in the preview of this problematic, nor, finally, was the interpretation of the basic transcendental structure of Dasein as temporality grasped and carried through in the sense of a problem.
On the basis of the philosophizing “remembrance” of the concealing projection of Being upon time as the innermost happening in the understanding of Being for ancient and subsequent metaphysics, a task arises for a retrieval of the grounding question of metaphysics: to carry out the going-back into the finitude in human beings which was demanded by this problematic so that in the Da-sein as such, temporality as transcendental primal structure, becomes visible.
On the way to this goal of Fundamental Ontology, i.e., together in the service of the working-out of human finitude, the existential interpretation of conscience, guilt, and death becomes necessary. The transcendental interpretation of historicality on the grounds of temporality should at the same time give a preconception of the mode of Being of that happening which happens in the retrieval of the Question of Being. Metaphysics is not something which was just “created” by human beings in systems and doctrines. Rather, the understanding of Being, its projection and its rejection, happens in Dasein as such. “Metaphysics” is the basic happening for the incursion into the being which occurs with the factical existence of something like man in general.
The metaphysics of Dasein, which is to be cultivated in Fundamental Ontology, is not claimed to be a new discipline within the framework of those which are already at hand. Rather, in it is demonstrated the will to the awakening of the insight that philosophizing occurs as the explicit transcendence of Dasein.
If the problematic of the Metaphysics of Dasein comes to be designated as that of “Being and Time,” it now becomes clear from the clarification of the idea of a Fundamental Ontology that the “and” in this title conceals within itself the central problem. Neither “Being” nor “time” needs to give up its previous meaning, but it is true that a more original interpretation of their justification and their limits must be established.
Ist es dann zu verwundern, wenn die ontologische Auslegung des Was-seins des Seienden sich im τὸ τί ἦν εἶναι ausspricht? Liegt in diesem „was immer schon war” nicht das Moment der ständigen Anwesenheit, und zwar jetzt sogar im Charakter der Vorgängigkeit, beschlossen?
Genügt es aber dann, das „Apriori”, das in der Tradition der Ontologie als Charakter der Seinsbestimmungen gilt, einfach damit zu erläutern, daß man sagt, dieses „Früher” habe „natürlich” nichts mit der „ Zeit” zu tun? Gewiß, nicht mit der Zeit, die das vulgäre Zeitverständnis kennt. Aber ist dieses „Früher” damit positiv bestimmt, und ist damit der lästige Zeitcharakter beseitigt? Kehrt er nicht als verschärftes Problem wieder?
Und ist es denn nur eine mehr oder minder glückliche, irgendwo und irgendwann einmal entstandene Gewohnheit, daß wir „von selbst” bei der Einteilung des Seienden, d. h. bei der Unterscheidung des Seienden hinsichtlich seines Seins, es als zeitliches, unzeitliches und überzeitliches bestimmen?
Wo liegt aber der Grund für dieses spontane und selbstverständliche Verstehen des Seins aus der Zeit? Ist auch nur der Versuch da, im Sinne eines ausgearbeiteten Problems zu fragen, warum das so ist und warum es gar geschehen muß?
Das Wesen der Zeit, so wie es von Aristoteles in der für die nachkommende Geschichte der Metaphysik entscheidenden Weise herausgestellt wurde, gibt darauf keine Antwort. Im Gegenteil: es läßt sich zeigen, daß gerade diese Analyse der Zeit von einem Seinsverständnis geleitet wird, das — sich selbst verborgen in seinem Tun — das Sein als beständige Anwesenheit versteht und demgemäß das „Sein” der Zeit vom „Jetzt” her bestimmt, d. h. von dem Charakter der Zeit aus, der in ihr je und ständig anwesend ist, d. h. im antiken Sinne eigentlich ist.
Nun gilt zwar die Zeit auch für Aristoteles als etwas in der „Seele”, im „Gemüt” Geschehendes. Aber weder ist die Bestimmung des Wesens der Seele, des Gemütes, des Geistes, des Bewußtseins des Menschen primär und entscheidend von der Grundlegungsproblematik der Metaphysik her geleitet, noch ist die Zeit im Vorblick auf diese Problematik ausgelegt, noch ist gar die Auslegung der transzendentalen Grundstruktur des Daseins als Zeitlichkeit im Sinne eines Problems begriffen und durchgeführt.
Aus der philosophierenden „Erinnerung” an den verborgenen Entwurf des Seins auf die Zeit als das innerste Geschehen im Seinsverständnis der antiken und nachkommenden Metaphysik erwächst einer Wiederholung der Grundfrage der Metaphysik die Aufgabe, den von dieser Problematik geforderten Rückgang in die Endlichkeit im Menschen so durchzuführen, daß im Da-sein als solchem die Zeitlichkeit als transzendentale Urstruktur sichtbar wird.
Auf dem Wege zu diesem Ziel der Fundamentalontologie, d. h. zugleich im Dienste der Herausarbeitung der Endlichkeit im Menschen, wird die existenziale Interpretation von Gewissen, Schuld und Tod notwendig. Die transzendentale Auslegung der Geschichtlichkeit auf dem Grunde der Zeitlichkeit soll zugleich einen Vorbegriff von der Seinsart desjenigen Geschehens geben, das in der Wiederholung der Seinsfrage geschieht. Metaphysik ist nichts, was von Menschen nur „ geschaffen” wird in Systemen und Lehren, sondern das Seinsverständnis, sein Entwurf und seine Verwerfung, geschieht im Dasein als solchem. Die „Metaphysik” ist das Grundgeschehen beim Einbruch in das Seiende, der mit der faktischen Existenz von so etwas wie Mensch überhaupt geschieht.
Die Metaphysik des Daseins, die sich in der Fundamentalontologie zur Ausbildung bringen soll, ist nicht als eine neue Disziplin im Rahmen der schon vorhandenen beansprucht, sondern in ihr bekundet sich der Wille zur Erweckung der Einsicht, daß das Philosophieren als ausdrückliche Transzendenz des Daseins geschieht.
Wenn die Problematik der Metaphysik des Daseins als die von „Sein und Zeit” benannt wird, so kann jetzt aus der Verdeutlichung der Idee einer Fundamentalontologie klar geworden sein, daß in diesem Titel das „und” das zentrale Problem in sich birgt. „Sein” sowohl wie „Zeit” brauchen die bisherige Bedeutung nicht aufzugeben, wohl aber muß eine ursprünglichere Auslegung ihr Recht und ihre Grenze begründen.
Et faut-il alors s’étonner, si l’interprétation ontologique de l’essence [Was-sein] de l’étant s’exprime par le τὸ τί ἦν εἶναι? « Ce qui toujours a été » n’inclut-il pas ce moment de présence permanente, et même au sens d’une certaine anticipation?
Suffit-il dès lors d’expliquer l’a priori qui, dans la tradition de l’ontologie, est tenu pour un caractère des déterminations de l’être, en disant que I’« antériorité » qu’il implique n’a « naturellement » rien à voir avec le « temps »? Et, certes, il n’a rien à voir avec le temps de la compréhension vulgaire. Mais a-t-on ainsi déterminé positivement cette « antériorité »? En a-t-on par là écarté le caractère temporel importun? Ne réapparaît-il pas comme un problème nouveau et plus difficile?
Est-ce donc une simple habitude, plus ou moins heureuse, et formée on ne sait où ni quand, qui, dans la division de l’étant, c’est-à-dire dans la différenciation de l’étant relativement à son être, nous le fait « spontanément » déterminer comme temporel, intemporel et supra-temporel?
Mais où réside le fondement de cette compréhension spontanée et évidente de l’être à partir du temps? A-t-on même essayé, en posant le problème de façon explicite, de se demander pourquoi il en est et doit en être ainsi?
La nature du temps, telle qu’elle a été fixée, décisivement pour l’histoire ultérieure de la métaphysique, par Aristote, ne donne aucune réponse à cette question. Tout au contraire, il serait facile de montrer que la conception aristotélicienne du temps est précisément inspirée par une compréhension de l’être, d’ailleurs dissimulée à elle-même, qui interprète l’être comme présence permanente et détermine, par conséquent, l’« être » du temps à partir du maintenant. Elle le détermine donc à partir du caractère du temps qui en lui est constamment présent, c’est-à-dire qui est proprement, au sens ancien de ce mot.
Il est vrai que le temps est considéré aussi par Aristote comme un événement intérieur à I’« âme » et à I’« esprit » [Gemüt]. Cependant, jamais la détermination de l’essence de l’âme, de la conscience et de l’esprit humains ne s’est effectuée foncièrement et primordialement en fonction de la problématique de l’instauration du fondement de la métaphysique. Jamais le temps n’a été explicité dans la perspective préalable de cette problématique. Jamais l’explicitation de la structure transcendantale du Dasein comme temporalité n’a été comprise ni développée comme problème.
La « remémoration » philosophique du projet caché de l’être à partir du temps en tant que ce projet forme le centre de l’histoire de la compréhension métaphysique de l’être dans l’antiquité et ultérieurement, assigne une tâche à la répétition du problème métaphysique essentiel : il faudra que la régression vers la finitude dans l’homme, exigée par cette problématique, s’accomplisse de telle manière qu’elle rende manifeste dans le Dasein en tant que tel, la temporalité comme structure originelle transcendantale.
Le développement à cette fin de l’ontologie fondamentale, en tant qu’il s’effectue par l’explicitation de la finitude dans l’homme, rend nécessaire une interprétation existentiale de la conscience morale [Gewissen], de la faute et de la mort.
L’explicitation de l’historicité [Geschichtlichkeit] sur la base de la temporalité fournira également une pré-compréhension du mode d’être du devenir [Geschehen] qui s’accomplit [geschieht] dans la répétition de la question de l’être. La métaphysique n’est pas une simple « création » que l’homme coule en systèmes et en doctrines : la compréhension de l’être, son projet et son re-jet, s’accomplit [geschieht] dans le Dasein même. La « métaphysique » est l’événement fondamental qui surgit avec l’irruption dans l’étant de l’existence concrète de l’homme.
La métaphysique du Dasein qui se constitue dans l’ontologie fondamentale, ne prétend pas être une discipline nouvelle, s’insérant dans les cadres d’un ordre déjà établi; elle veut avant tout faire comprendre que la pensée philosophique s’accomplit comme transcendance explicite du Dasein.
Les explications qui ont été données sur l’idée d’une ontologie fondamentale rendent clair que, si la problématique d’une métaphysique du Dasein a été présentée comme l’Etre et le Temps [Sein und Zeit], c’est la conjonction et de ce titre qui en exprime le problème central. Ni I’« être » ni le « temps » n’ont besoin de dépouiller la signification qu’ils ont reçue jusqu’ici, mais une explicitation originelle de ces termes doit en fonder et en délimiter les droits.
Is it surprising, then, that the ontological interpretation of the what-being of the essent is expressed in the to ti ēn einai? Does not this “that which has always been” include the moment of permanent presence and even in the sense of a certain anticipation [Vorgängigkeit]?
Can the a priori which in the tradition of ontology is held to be a characteristic of the determination of Being be explained by asserting that the “earlier” which it implies “naturally” has nothing to do with “time”? Certainly, it has nothing to do with the “time” recognized by the ordinary comprehension of time. But is this “earlier” positively determined thereby, and is this annoying temporal character pushed aside? Or does it not reappear as a new and more difficult problem?
Is it therefore simply a habit, more or less fortunate and formed no one knows where or when, that in the classification of the essent, i.e., in the differentiation of the essent relative to its Being, we “spontaneously” determine it as temporal, atemporal, or supratemporal?
What is the basis of this spontaneous and “self-evident” comprehension of Being through time? Has anyone even attempted, by posing this problem explicitly, to ask why this is so and why it must happen thus?
The essence of time as it was fixed—and, as it turned out, decisively—for the subsequent history of metaphysics by Aristotle does not provide an answer to this question. On the contrary, it would be easy to show that it is precisely Aristotle’s conception of time that is inspired by a comprehension of Being which—without being aware of its action—interprets Being as permanent presence and, consequently, determines the “Being” of time from the point of view of the now, i.e., from the character of time which in itself is constantly present and, hence, (in the ancient sense of the term) really is.
Now it is true that time is also considered by Aristotle as something which takes place in the “soul” and in the “mind.” However, the determination of the essence of the soul, the mind, the spirit, and the consciousness of man is not guided directly and primarily by the problematic of the laying of the foundation of metaphysics, nor is time interpreted in the light of a preliminary insight into the problematic, nor, finally, is the explication of the transcendental structure of Dasein as temporality understood and developed as a problem.
The philosophical “remembrance” of the hidden projection of Being on time as the central event in the history of the metaphysical comprehension of Being in antiquity and beyond assigns a task to the repetition of the basic problem of metaphysics: it is necessary that the regression toward the finitude in man required by this problematic be carried out in such a way that in Da-sein as such temporality is made manifest as a transcendental primordial structure.
The attainment of this objective of fundamental ontology insofar as it is accomplished by the explication of the finitude in man makes an existential interpretation of conscience, guilt, and death necessary.
The transcendental exposition of historicity [Geschichtlichkeit] on the basis of temporality will at the same time provide a pre-conception of the mode of Being of that becoming [Geschehen] which takes place [geschieht] in the repetition of the question of Being. Metaphysics is not something which is simply “created” by man in systems and doctrines; rather the comprehension of Being, its projection and rejection, takes place in Dasein as such. “Metaphysics” is the fundamental event which comes to pass with the irruption into the essent of the concrete existence of man.
The metaphysics of Dasein which is developed in fundamental ontology does not claim to be a new discipline within the framework of an established order but seeks only to awaken the insight that philosophical thought takes place as the explicit transcendence of Dasein.
If the problematic of the metaphysics of Dasein is designated as that of Being and Time [Sein und Zeit] the explication which has been given concerning the idea of a fundamental ontology makes it clear that it is the conjunction “and” in the above title which expresses the central problem. Neither Being nor time need be deprived of the meanings which they have had until now, but a more primordial explication of these terms must establish their justification and their limits.
علایم:
پانوشت های هایدگرعدد
حاشیه نوشت های هایدگرحروف
پی نوشت های مترجم انگلیسی<عدد>
پی نوشت های مترجم فارسیفا
حاشیه نوشت های هوسرلH