هايدگر: در سخنراني اول، كاسيرر از اصطلاحات terminus a quo [مبدا] و terminus ad quem [مقصد] استفاده نمود. مي توان گفت كه براي كاسيرر terminus ad quem [مقصد] تمامي فلسفه فرهنگ در معناي يك آموزه از كليت فرم هاي آگاهي شكل دهنده است. براي كاسيرر مطلقا terminus ad quem [مقصد] مسئله است. موضع من برعكس است: terminus a quo مسئله مركزي من است، چيزي كه من بسط مي دهم. سوال اين است: آيا terminus ad quem [مقصد] براي من به همان نحو واضح است؟ براي من، اين امر در كلِ يك فلسفه فرهنگ رخ نمي دهد، بلكه در اين سوال رخ مي نمايد: τί τὸ ὂν و يا اينكه: كلاً آنچه وجود ناميده مي شود چيست؟ براي من از همين سئوال بود كه مسئله متافيزيكِ دازاين بروز نمود تا به بنياني براي مسئله متافيزيك نائل شوم. يا براي اينكه بار ديگر به هسته تفسير كانت بازگرديم: قصد من برآوردن چيزي تازه در مقابل تفسير معرفت شناختي و شرافت بخشيدن به قوه خيال نبوده است. بلكه مي بايست روشن شده باشد كه مسئله دروني «نقد عقل محض» يعني پرسش از امكان وجودشناسی به يك بازگشايي رادیکال از اين مفهوم در معناي سنتي [آن] حواله شده است كه مقصود نهايي كانت بوده است. كانت در تلاش براي بنیانگذاری براي متافيزيك، طوری تحت فشاري قرار گرفته بود كه بنياد مقتضي را تبديل به يك مغاك مي كند.<9> اگر كانت مي گويد كه: سه سوال اصلي مي توانند به [سوال] چهارم: انسان چيست؟ بازگردند، پس اين پرسش به خاطر خصيصه اش، به عنوان پرسش قابل پرسيدن شده است. تلاش من اين بود كه نشان دهم اينكه از يك مفهومِ logos آغاز كنيم به هيچ وجه به خودي خود بدیهی نيست، بلكه در عوض پرسش از امكان متافيزيك، متافيزيك خود دازاين را به عنوان امكان بنيادِ پرسش از متافيزيك، طلب مي كند. در اين صورت پرسش از اينكه بشر چيست را نبايد در مفهوم يك نظام انسانشناختي پاسخ گفت، بلكه مي بايد ابتدا آن را با توجه به چشم اندازي كه از منظر آن، سوال مي خواهد مطرح گردد، مشخص سازيم.
و در اينجا من به مفاهيم terminus ad quem و terminus a quo بازمي گردم. آيا اين تنها يك پرسشگري خودساخته است، يا اينكه در ذات خود فلسفه نهفته است كه يك terminus a quo دارد كه مي بايد به يك مسئله تبديل شود و يك terminus ad quem دارد كه با terminus a quo رابطه متقابل دارد؟ به نظرم نمي آید كه اين مسئله تاكنون در فلسفه كاسيرر طرح شده باشد. نكته كاسيرر تاكيد كردن به فرم های مختلفي از شكل دهي است تا اينكه، با توجه به اين شكل دهي ها سرانجام بعد خاصي از خود قواي شكل دهنده را نشان دهد. اكنون كسي مي تواند بگويد كه: پس اين بعد اساسا همان چيزي است كه من دازاين مي نامم. اما اين مسئله نادرست خواهد بود. اين تفاوت در مفهوم آزادي آشكارتر است. من در مورد آزاد شدن اينگونه سخن گفتم كه آزاد شدگيِ استعلاي دروني دازاين خصيصه بنيادي خود فلسفه ورزی است. براين اساس مفهوم اصيل اين آزادشدگي در آزاد شدن تا حد معيني براي تصاوير صورتبخشِ آگاهي و يا براي قلمرو صورت، يافت نمي شود. بلكه آن را در آزاد شدن براي تناهي دازاين مي توان يافت. ورود در فروافتادگي دازاين همان وارد شدن در تعارضی است كه در ذات آزادي نهفته است. من به خودم آزادي نداده ام هرچند از طريق آزاد ـ بودن است كه من ابتدا مي توانم خودم باشم. اما اكنون من خودم در معناي يك بنياد بي تفاوت براي توضیح نيستم، بلكه دازاين: رخداد اساسي اصيلي است كه در آن وجود انسان و با آن هر مسئله اي از خود اگزيستانس اساسي مي گردد.
به اعتقاد من بر اين اساس می توانیم به سوال پوس در مورد ترجمه پاسخ دهيم. معتقدم كه آنچه كه توسط دازاين شرح مي دهم روا نمي دارد كه به مفهومي از آنِ كاسيرر ترجمه گردد. يكي ممكن است بگويد آگاهي؛ اين دقیقا [همان] چيزي است كه من رد كرده ام. آنچه كه دازاين مي نامم ذاتا با هم متعين شده است – نه از طريق آنچه كه ما به عنوان روح توصیف می کنیم، و نه از طريق آنچه كه ما زندگي مي ناميم. بلكه آنچه كه دازاين بر آن متكي است وحدت اصيل و ساختار دروني مرتبط شدگي يك موجود بشري است كه تا حد معيني مقيد به يك جسم شده است و اينكه در تقيد جسمي اش، در شرايط خاصی از وجودِ تقید یافته به موجودات قرار دارد. در بين اين [موجودات] است كه دازاين خود را مي يابد، نه به معناي روحي كه به آن فرو مي نگرد، بلكه در اين معنا كه دازاين كه در ميان موجودات افتاده است، به عنوان آزاد، تعرضي به موجودي كه همواره روحي است و در معناي نهايي نابهنگام است – انجام مي دهد. چنان نابهنگام که عالیترين صورتِ اگزيستانس دازاين تنها به کمترین و نادرترین هنگامه های بقاء دازاين بين حيات و مرگ باز می گردد. چنان نابهنگام كه انسان تنها در نادرترین هنگامه های اوج امکان خویش است، و در غیر این وقت به ميان موجودات خویش سير مي كند.
پرسش مربوط به نوع وجودِ آن چيزي كه در فلسفه صورته اي سمبلك وي قرار دارد، [يعني] پرسش محوري درباره ساخت دروني وجود، همان است كه متافيزيك دازاين معين مي سازد ـ و متافيزيك دازاين اين امر را به نيت يك نظامندي از پيش داده شده از مشروعيت فرهنگي و دسيپلين های فلسفي تعيين نمي كند. من در سرتاسر تلاش هاي فلسفي ام شكل و بخشبندي سنتي دسیپلين هاي فلسفي را دست نخورده رها كرده ام چرا كه به اعتقاد من خو كردن به آنها بزرگترين بدبختي است در اين معنا كه [در این صورت] ديگر به مسئله دروني فلسفه باز نمي گرديم. نه افلاطون و نه ارسطو بالسويه هيچ كدام نمي توانستند چنين بخشبندي اي را در فلسفه بشناسند. چنين بخشبندي اي مشغله مدارس بوده است، يعني مربوط به فلسفه اي كه مسئله دروني پرسشگري خود را گم كرده است؛ و این امر كوششی مي طلبد براي برگذشتن از اين ديسیپلین ها. بعلاوه، به این دلیل است که اگر از دسپلين هاي زيبايي شناسي و غيره گذر مي كنيم دوباره به حالت متافيزيكي خاص وجودِ ناحیه مربوطه باز مي گرديم: هنر صرفا صورتي از آگاهي نیست كه به خود شكل مي دهد؛ بلكه هنر خود يك معناي متافيزيكي در خود رويداد دازاين دارد.
من عمدا بر اين تفاوت ها انگشت نهاده ام. [گرچه] در كاري كه در دست داريم مناسب نيست كه موضعي مخالف روند هم سطح سازي اتخاذ نماييم. اما از آنجا كه تنها در دامن و در طي زحمتي كه تاكنون كشيده شده است مسئله شفافيت مي يابد مايلم یك بار ديگر كل بحث مان را صرف «نقد عقل محض» سازيم و دوباره پرسش بشر چيست را به عنوان پرسش محوري خود قرار دهيم. هر چند در عين حال نه به عنوان پرسشی كه در معنای اخلاقي مجزايي مطرح مي سازيم، بلكه در عوض به گونه اي كه هر دو موضع براساس مسئله روشن شوند، به طرزي كه پرسش از بشر به نحوي براي فلاسفه محوري باشد كه فيلسوف خودش را كنار نهاده باشد تا در اين طريق، پرسش به نحو انسان شناختي مطرح نشده باشد. برخلاف آن مي بايست نشان داده شود كه: از آنجا كه بشر مخلوقي استثنايي است يعني به روي موجودات بطور كلي و بر خود گشوده است، به خاطر همين خصوصيت غريب بشر همچنین در همان حین در ميان كليت موجودات بطور كل نيز واقع مي شود- و اينكه صرفا از اين طريق است كه پرسش و ايدة انسان شناسي فلسفي واجد معنا است. پرسش مربوط به ذات موجودات انساني را نمي توان به صورت مطالعه تجربي موجودات انساني به عنوان ابژه هاي داده شده فهمید، و از اين طريق كه بيایيم و يك انسانشناسي بشر طرح نماييم نيز فهميده نمي شود. بلكه پرسش مربوط به ذات موجودات بشري تنها زمانی واجد معني است و تنها زماني قابل توجيه است كه انگيزه خود را از خود مسئله اصلي فلسفه اخذ نمايد، [مسئله اي] كه بشر را سوق مي دهد كه به فراسوي خويش و به كليت موجودات رجعت نمايد تا آنجا، با همه آزادي اش، نيستيِ دازاين خويش را بر خود متجلي سازد. اين نيستي مجالي براي بدبيني و ماليخوليا نيست. بلكه در عوض مجالي است براي فهم اينكه جولان اصيل تنها در آنجا رخ مي دهد كه تقابل وجود دارد و اينكه كار فلسفه واپس افكندن انسان است؛ چنان كه گويي، از جنبة سطحی بشري كه صرفأ عمل روح را بكار مي بندد به شدت سرنوشت اش [افكنده مي شود].
Heidegger: In the first lecture, Cassirer used the expressions terminus a quo and terminus ad quem. One could say that for Cassirer the terminus ad quem is the whole of a philosophy of culture in the sense of an elucidation of the wholeness of the forms of the shaping consciousness. For Cassirer, the terminus a quo is utterly problematical. My position is the reverse: The terminus a quo is my central problematic, the one I develop. The question is: Is the terminus ad quem as clear for me? For me, this occurs not in the whole of a Philosophy of Culture, but rather in the question: τί τὸ ŏv, or rather: what in general is called Being? For me, it was from this question that the problematic of a Metaphysics of Dasein arose in order to win a foundation for the basic problem of metaphysics. Or, in order to come once more to the core of the interpretation of Kant: My intention was not to bring up something new in contrast to an epistemological interpretation and to bring honor to the power of imagination. Rather, it should be clear that the inner problematic of the Critique of Pure Reason, i.e., the question concerning the possibility of Ontology, is relegated to a radical bursting-open of the concept in the traditional sense, which was the end result for Kant. In attempting to lay the ground for Metaphysics, Kant was pressed in a way that makes the proper foundation into an abyss [Abgrund].<9> If Kant says: The three basic questions are allowed to lead back to the fourth: What is man?, then this question in its character as question has become questionable. I attempted to show that it is not at all self-evident to start from a concept of logos, but instead that the question of the possibility of metaphysics demands a metaphysics of Dasein itself as possibility of the fundament of a question of metaphysics. In this way, the question of what man is must be answered not so much in the sense of an anthropological system, but instead it must first be properly clarified with regard to the perspective from within which it wants to be posed.
And here I come back to the concepts terminus a quo and terminus ad quem. Is this just a heuristic questioning, or does it lie in the essence of Philosophy itself that it has a terminus a quo which must be made into a problem and that it has a terminus ad quem which correlates to the terminus a quo? This problematic does not yet appear to me to have been coined clearly in Cassirer’s philosophy up to now. Cassirer’s point is to emphasize the various forms of the shaping in order, with a view to these shapings, subsequently to point out a certain dimension of the shaping powers themselves. Now, one could say: this dimension, then, is fundamentally the same as that which I call Dasein. But that would be erroneous. The difference is clearest in the concept of Freedom. I spoke of a freeing in the sense that the freeing of the inner transcendence of Dasein is the fundamental character of philosophizing itself. In so doing, the authentic sense of this freeing is not to be found in becoming free to a certain extent for the forming images of consciousness and for the realm of form. Rather, it is to be found in becoming free for the finitude of Dasein. Just to come into the thrownness of Dasein is to come into the conflict which lies within the essence of freedom. I did not give freedom to myself, although it is through Being-free that I can first be I myself. But now, not I myself in the sense of an indifferent ground for explanation, but rather: Dasein is the authentic basic occurrence in which the existing of man, and with it every problematic of existence itself, becomes essential.
Based on this, I believe we can answer the question by Pos concerning translation. I believe that what I describe by Dasein does not allow translation into a concept of Cassirer’s. Should one say consciousness, that is precisely what I rejected. What I call Dasein is essentially codetermined — not just through what we describe as spirit, and not just through what we call living. Rather, what it depends on is the original unity and the immanent structure of the relatedness of a human being which to a certain extent has been fettered in a body and which, in the fetteredness in the body, stands in a particular condition of being bound up with beings. In the midst of this it finds itself, not in the sense of a spirit which looks down on it, but rather in the sense that Dasein, thrown into the midst of beings, as free, carries out an incursion into the being which is always spiritual and, in the ultimate sense, accidental. [It is] so accidental that the highest form of the existence of Dasein is only allowed to lead back to very few and rare glimpses of Dasein’s duration between living and death. [It is] so accidental that man exists only in very few glimpses of the pinnacle of his own possibility, but otherwise moves in the midst of his beings.
The question concerning the type of Being of what is set into his Philosophy of Symbolic Form, the central question concerning the inner constitution of Being, is what the Metaphysics of Dasein determines — and it does not determine it with the intention of a previously given systematic of the cultural jurisdiction and of the philosophical disciplines. In the entirety of my philosophical efforts, I left completely undecided the traditional shape and division of the philosophical disciplines, because I believe that the orientation to these is the greatest misfortune in the sense that we no longer come back to the inner problematic of philosophy. To an equal degree, neither Plato nor Aristotle could have known of such a division of philosophy. A division of this sort was the concern of the schools, i.e., of a philosophy that has lost the inner problematic of its questioning; and it requires exertion to break through these disciplines. What is more, that is why if we pass through the disciplines of aesthetics, etc., we again come back to the specific metaphysical mode of Being of the region concerned. Art is not just a form of consciousness which shapes itself; rather, art itself has a metaphysical sense within the basic occurrence of Dasein itself.
I have intentionally singled out these differences. It is not suitable to the task at hand if we come up against a process of leveling. Rather, because it is only in and through the rigor of what has been brought forth that the problem gains clarity, I would like once more to place our entire discussion in terms of Kant’s Critique of Pure Reason and to fix once more the question of what man is as the central question. At the same time, however, [I would like to fix it] as the question which we pose not in some isolated ethical sense, but instead so that both positions become clear on the basis of the problematic, so that the question of man is only essential for the philosophers in the way in which the philosopher simply disregards himself, so that the question may not be posed anthropocentrically. On the contrary, it must be shown that: because man is the creature who is transcendent, i.e., who is open to beings in totality and to himself, that through this eccentric character man at the same time also stands within the totality of beings in general — and that only in this way do the question and the idea of a Philosophical Anthropology make sense. The question concerning the essence of human beings is not to be understood in the sense that we study human beings empirically as given objects, nor is it to be understood in such a way that I project an anthropology of man. Rather, the question concerning the essence of human beings only makes sense and is only justifiable insofar as it derives its motivation from philosophy’s central problematic itself, which leads man back beyond himself and into the totality of beings in order to make manifest to him there, with all his freedom, the nothingness of his Dasein. This nothingness is not the occasion for pessimism and melancholy. Instead, it is the occasion for understanding that authentic activity takes place only where there is opposition and that philosophy has the task of throwing man back, so to speak, into the hardness of his fate from the shallow aspect of a man who merely uses the work of the spirit.
Heidegger: Cassirer hat in dem ersten Vortrag die Ausdrücke gebraucht: Terminus a quo und terminus ad quem. Man könnte sagen, daß der terminus ad quem bei Cassirer das Ganze einer Kulturphilosophie ist im Sinne einer Aufhellung der Ganzheit der Formen des gestaltenden Bewußtseins. Der terminus a quo bei Cassirer ist vollkommen problematisch. Meine Position ist umgekehrt: Der terminus a quo ist meine zentrale Problematik, die ich entwickle. Die Frage ist: Ist der terminus ad quem bei mir so klar? Der besteht für mich nicht in dem Ganzen einer Kulturphilosophie, sondern in der Frage: τí τò ðv; bzw.: Was heißt überhaupt Sein? Von dieser Frage her, einen Boden zu gewinnen für das Grundproblem der Metaphysik, ist für mich die Problematik einer Metaphysik des Daseins erwachsen. Oder um noch einmal zum Kern der Kantinterpretation zu kommen: Meine Absicht war nicht die, gegenüber einer erkenntnistheoretischen Interpretation etwas Neues zu bringen und die Einbildungskraft zu Ehren zu bringen, sondern es sollte klar werden, daß die innere Problematik der Kritik der reinen Vernunft, d. h. die Frage nach der Möglichkeit der Ontologie, zurück drängt auf eine radikale Sprengung desjenigen Begriffs im traditionellen Sinne, der für Kant der Ausgang war. Im Versuch der Grundlegung der Metaphysik wird Kant dazu gedrängt, den eigentlichen Boden zu einem Abgrund zu machen. Wenn Kant sagt: Die drei Grundfragen lassen sich zurückführen auf die vierte: Was ist der Mensch?, so ist diese Frage in ihrem Fragecharakter fraglich geworden. Ich versuchte zu zeigen, daß es gar nicht so selbstverständlich ist, von einem Begriff des Logos auszugehen, sondern daß die Frage der Möglichkeit der Metaphysik eine Metaphysik des Daseins selbst fordert als Möglichkeit des Fundaments einer Frage der Metaphysik, so daß die Frage, was der Mensch sei, nicht so sehr beantwortet werden muß im Sinne eines anthropologischen Systems, sondern erst eigentlich geklärt werden muß hinsichtlich der Perspektive, in der sie gestellt sein will.
Und da komme ich auf die Begriffe terminus a quo und terminus ad quem zurück. Ist das nur eine heuristische Fragestellung, oder liegt es im Wesen der Philosophie selbst, daß sie einen terminus a quo hat, der zum Problem gemacht werden muß, und daß sie einen terminus ad quem hat, der in einer Korrelation zum terminus a quo steht? Diese Problematik scheint mir in der bisherigen Cassirerschen Philosophie noch nicht klar herausgeprägt zu sein. Es kommt Cassirer zuerst darauf an, die verschiedenen Formen der Gestaltung herauszustellen, um dann im Hinblick auf diese Gestaltungen nachträglich eine gewisse Dimension der gestaltenden Kräfte selbst auszuführen. Nun könnte man sagen: Also ist diese Dimension doch im Grunde dasselbe wie das, was ich das Dasein nenne. Aber das wäre irrig. Der Unterschied ist am deutlichsten am Begriff der Freiheit. Ich habe gesprochen von einer Befreiung in dem Sinne, daß die Befreiung der inneren Transzendenz des Daseins der Grundcharakter des Philosophierens selbst ist. Wobei der eigentliche Sinn dieser Befreiung nicht darin liegt, frei zu werden gewissermaßen für die gestaltenden Bilder des Bewußtseins und für das Reich der Form, sondern frei zu werden für die Endlichkeit des Daseins. Gerade hineinzukommen in die Geworfenheit des Daseins, hineinzukommen in den Widerstreit, der im Wesen der Freiheit liegt. Die Freiheit habe ich mir nicht selbst gegeben, obwohl ich durch das Freisein erst ich selbst sein kann. Aber ich selbst nun nicht im Sinne eines indifferenten Explizierungsgrundes, sondern: Das Dasein ist das eigentliche Grundgeschehen, in dem das Existieren des Menschen und damit alle Problematik der Existenz selbst wesentlich wird.
Von da aus, glaube ich, kann man die Antwort geben auf die Frage von Pos nach der Übersetzung. Ich glaube, daß das, was ich mit Dasein bezeichne, sich nicht übersetzen läßt mit einem Begriff Cassirers. Würde man Bewußtsein sagen, so ist das gerade das, was von mir zurückgewiesen wurde. Was ich Dasein nenne, ist wesentlich mitbestimmt nicht nur durch das, was man als Geist bezeichnet, und nicht nur durch das, was man Leben nennt, sondern worauf es ankommt, ist die ursprüngliche Einheit und die immanente Struktur der Bezogenheit eines Menschen, der gewissermaßen in einem Leib gefesselt ist und in der Gefesseltheit in den Leib in einer eigenen Gebundenheit mit dem Seienden steht, inmitten desselben sich befindet, nicht im Sinne eines darauf herabblickenden Geistes, sondern in dem Sinne, daß das Dasein, inmitten des Seienden geworfen, als freies einen Einbruch in das Seiende vollzieht, der immer geschichtlich und in einem letzten Sinn zufällig ist. So zufällig, daß die höchste Form der Existenz des Daseins sich nur zurückführen läßt auf ganz wenige und seltene Augenblicke der Dauer des Daseins zwischen Leben und Tod, daß der Mensch nur in ganz wenigen Augenblicken auf der Spitze seiner eigenen Möglichkeit existiert, sonst aber inmitten seines Seienden sich bewegt.
Die Frage nach der Seinsart dessen, was in seiner Philosophie der symbolischen Form steckt, die zentrale Frage nach der inneren Seinsverfassung ist es, was die Metaphysik des Daseins bestimmt — und sie bestimmt nicht in Absicht auf eine vorgegebene Systematik der Kulturgebiete und der philosophischen Disziplinen. Ich lasse in meiner ganzen philosophischen Arbeit die überlieferte Gestalt und Einteilung der philosophischen Disziplinen vollkommen dahingestellt, weil ich glaube, daß die Orientierimg an diesen das größte Verhängnis ist in der Richtung, daß wir nicht mehr zurückkommen zur inneren Problematik der Philosophie. Sowohl Plato wie Aristoteles wußten nichts von einer solchen Einteilung der Philosophie. Eine solche Einteilung war Angelegenheit der Schulen, d. h. einer solchen Philosophie, der die innere Problematik des Fragens verloren gegangen ist; und es bedarf der Anstrengung, diese Disziplinen zu durchbrechen. Und zwar darum, weil wir, wenn wir durch die Disziplinen der Ästhetik usw. hindurchgehen, wir wieder zurückkommen auf die spezifisch metaphysische Seinsart der betr. Gebiete. Die Kunst ist nicht nur eine Form des sich gestaltenden Bewußtseins, sondern die Kunst selbst hat einen metaphysischen Sinn innerhalb des Grundgeschehens des Daseins selbst.
Diese Unterschiede habe ich mit Absicht herausgehoben. Der sachlichen Arbeit ist es nicht dienlich, wenn wir zu einer Nivellierung kommen. Vielmehr, weil nur durch die Schärfe der Herausstellung das Problem an Klarheit gewinnt, so möchte ich noch einmal unsere ganze Diskussion in das Zeichen von Kants Kritik der reinen Vernunft stellen, und noch einmal die Frage, was der Mensch sei, als die zentrale Frage fixieren. Zugleich aber als die Frage, die wir nicht in irgend einem isoliert ethischen Sinne stellen, sondern, damit aus der Problematik beider Stellungen deutlich wird, daß die Frage des Menschen für den Philosophen nur wesentlich ist in der Weise, daß der Philosoph schlechthin von sich selbst absieht, daß die Frage nicht anthropozentrisch gestellt werden darf, sondern daß gezeigt werden muß: Dadurch, daß der Mensch das Wesen ist, das transzendent, d. h. offen ist zum Seienden im Ganzen und zu sich selbst, daß der Mensch durch diesen exzentrischen Charakter zugleich auch hineingestellt wird in das Ganze des Seienden überhaupt — und daß nur so die Frage und die Idee einer philosophischen Anthropologie Sinn hat. Nicht in dem Sinne, daß man den Menschen empirisch als gegebenes Objekt untersucht, auch nicht so, daß ich eine Anthropologie des Menschen entwerfe, sondern die Frage nach dem Wesen des Menschen hat einzig nur den Sinn und das Recht, daß sie motiviert ist aus der zentralen Problematik der Philosophie selbst, die den Menschen über sich selbst hinaus und in das Ganze des Seienden zurückzuführen hat, um ihm da bei all seiner Freiheit die Nichtigkeit seines Daseins offenbar zu machen, eine Nichtigkeit, die nicht Veranlassung ist zu Pessimismus und zum Trübsinn, sondern zum Verständnis dessen, daß eigentliches Wirken nur da ist, wo Widerstand ist, und daß die Philosophie die Aufgabe hat, aus dem faulen Aspekt eines Menschen, der bloß die Werke des Geistes benutzt, gewissermaßen den Menschen zurückzuwerfen in die Härte seines Schicksals.