2 – “عقب نشینی” کانت از کشف محدودیت معرفت
اما شاید اعتراضی علیه ملاحظات پیشین در کسی که تحلیل های هایدگر را به دقت دنبال می کند برانگیخته شود. آیا این ملاحظات نسبت به قصد اصلی هایدگر عدالت می ورزد؟ آیا این قصد اصلاً مستلزم ارائه شرحی از کل نظام کانت بوده است یا هایدگر کاملاً آگاهانه تنها عناصر مشخصی در آن نظام فلسفی را که برای وی واجد اهمیت بنیادی به نظر می رسند برمی گزیند؟ آیا خود هایدگر نشان نداده است که کانت به هیچ وجه کاملاً این اهمیت را فراچنگ نیاورده و درک نکرده بود، هرچند که کانت اولین کسی بود که به آن اشاره نمود؟ آیا این [حکم کلی] که نظام کانت بدون شک حاوی نظریاتی است که با تفسیر هایدگر منطبق نیست و در واقع به نظر می رسد مستقیماً با این تفسیر متعارض است، باعث نمی شود ما هر چیزی را در حق موضع پرسش هایدگر نامطلوب استنباط کنیم؟ اینکه این رهیافت در خود کانت کمال و فعلیت محض نمی یابد خیلی صریح توسط خود هایدگر اذعان شده است. آنچه هایدگر می خواهد نشان دهد این است که کانت بعد از توفیق در کشف ریشه مشترک «فاهمه» و «حس» در خیال استعلایی از کشف خود “عقب نشینی می کند”. “در ویراست دوم نقد عقل محض خیال استعلایی آن طور که هنگام طرح ویراست اول آشکار شده بود بیرون رانده می شود و به نفع فاهمه بازتفسیر می گردد.”(153) خیال استعلایی برای کانت “ناشناخته ای مخلّ” بود که وی را به ویرایش کاملاً جدیدی از استنتاج استعلایی وادار کرد. کانت مسأله “محدودیت انسان” را تشخیص داد و آن را به وضوح دید. اما علی رغم این بر این مسأله کاملا فائق نگشت. او باعث فرونشست بنیادی شد که قبلاً نهاده بود.(209) این واقعیت “که کانت از بنیادی که خود در کشف سوبژکتیویته سوژه نهاده بود عقب نشینی کرد،” برای هایدگر به عنوان امری که بطور فلسفی ذاتی است، به عنوان «رخداد» حقیقی کل نقد آشکار می شود.(205) هایدگر یقیناً با این نظریه به عنوان چیزی «شبیه به فرضیه» به تحلیل خویش وارد می شود. و فرضیه ها چنانکه کانت اشاره می کند در قلمرو فلسفه استعلایی دقیقاً “مال التجاره هایی ممنوعه” اند. همانطور که کانت در بخشی درباره «انتظام عقل در نسبت با فرضیه ها» بیان می کند فرضیه ها پذیرفتنی هستند “نه در کاربرد جزمی بلکه در کاربرد جدلی شان.” آنها “در قلمرو عقل محض صرفا به منزله جنگ افزار مجاز هستند تا از قلمرو دفاع کنند نه اینکه که حقی بر آنها مبتنی گردد.” (B.804f) آیا فرضیه هایدگر نیز همین اسلحه نیست؟ آیا احتمالا نباید با این فرضیه به جای اقدام به تحلیل ایده های کانتی وارد جدل علیه این ایده ها شویم؟ مشهور است که شوپنهاور ایرادی علیه کانت مطرح کرد مبنی بر اینکه کانت اعتقاد اصلی خودش را در ویراست دوم مخفی کرد؛ اینکه وی اثر خویش را “از بیم مردم” تحریف کرد. هایدگر خویش را با مراقبت در برابر چنین تفسیر گمراه کننده ای، چنین ارزیابی های روانشناختی خام و ابلهانه ای، حفاظت کرده است. اما حتی هایدگر هم جایی که شرحی ابژکتیو و نظامند مورد انتظار و مطلوب است، تبیینی «سوبژکتیو» و روانشناختی ارائه می کند. این شرح ابژکتیو با وضوح کافی توسط خود کانت طرح شده است. آنچه وی را به ویرایش نسخه اول نقد عقل محض وادار کرد ملاحظات گارو– فدر ی بود. ویراست دوم تلاش برای متمایز ساختن ایدهالیسم «استعلایی» خودش به طور واضح از ایدهالیسم «روانشناختی» بود. بنا به این دغدغه، کانت مجبور شد تأکید تحلیل استعلایی را بیش از آنچه قبلاً بود از سمت استنتاج سوبژکتیو به “استنتاج ابژکتیو” منتقل سازد. او مجبور شد نشان دهد که پرسش اصلی نقد مستلزم نشان دادن این است که چگونه و تحت چه شرایطی ابژه تجربه ممکن است؛ نه اینکه چگونه خود “قوه تفکر” ممکن است. اما آیا همین جمله نبود که کانت به شدید ترین وجه در مقدمه ویراست اول نقد تاکید نمود؟(A XI) و آیا حتی در ویراست دوم به هسته نظریه اش از خیال استعلایی نائل نشد و آیا به آن اجازه نداد تا در جایگاه واسطه ای تعیین کننده و نظامند خود باقی بماند؟ آیا وی همچنین فصل درباره شاکله سازی را حفظ نکرد؟ در هیچکدام از این ها من نمی توانم “عقب نشینی” از مواضع فکری که از پیش اتخاذ کرده بود را تصدیق کنم. برای کانت ترک متافیزیک «امر مطلق» از مدتها بود که ترسی نداشت. وی متافیزیک را برای اولین بار نه در نقد عقل محض بلکه (در 1766) در «رویاهای یک روح بیننده» انکار کرد. از آن زمان وی به دنبال رقابت با “سازندگان هوایی جهان معقول” نبود و این ترک برای وی یک دل کندن درد آور نبود بلکه رها سازی برای وی در کمال خرسندی و اطمینان و قوه خودآگاهی تفکر تلقی شد. وی نمی خواست خود را به سوی ابرهای متافیزیک، به سوی «رازهای جهان دیگر» بر “پر پرورانه سبک بال متافیزیک” عروج دهد. بلکه او به “[زمین] استپ گونه قوه خود-شناخت” اتکا نمود. «هنگامی که علم دایره اش را کامل می کند طبیعتاً به نقطه فقدان اطمینان فروتنانه می رسد و به تلخکامی درباره خویش می گوید: چه بسیار چیزهایی که من نمی دانم! اما عقل بالغ گشته از طریق تجربه که حکیم می گردد از زبان سقراط در میان بهجت با نفسی خرسند می گوید: چه بسیار چیزهایی که من نیاز ندارم!»12 در نقد عقل محض کانت مصدق این گرایش باقی می ماند. محدودیت به ماهو محدودیت، یعنی این بصیرت که چشم انداز “بر آنجا” به ما داده نشده است، وی را آکنده از بیم نمی کند. “اگر شکایت ها «که ما هیچ راهی به درون چیزها نداریم» به این معنا باشند که «ما نمی توانیم توسط فاهمه محض دریابیم که چیزهایی که بر ما ظاهر می گردند فی نفسه چه چیزی ممکن است باشند.» این شکایت ها سراسر نامشروع و نامعقول اند. زیرا چیزی که خواسته می شود این است که ما می بایست قادر به شناختن چیزها، و بنابراین شهود کردن آنها، بدون حواس باشیم؛ و بنابراین اینکه ما باید قوه ای از شناخت داشته باشیم کلاً متفاوت از قوه شناخت انسان نه فقط از حیث درجه بلکه از حیث [ماهیت] شهود و طبیعت؛ به عبارت دیگر ما نباید انسان باشیم بلکه باید موجوداتی باشیم که در مورد آنها نمی توانیم بگوییم که آیا آنها حتی ممکن اند و حتی به مراتب کمتر اینکه نمی توانیم بگوییم آنها چگونه قوام یافته اند.”(B 333) مسأله نظری این گونه «محدودیت» برای کانت سراسر آشنا بود، [اما] از حیث [عقل] عملی خودش را محدود به این وجه نظر احساس نمی کرد. چرا که در علم اخلاق اش یقیناً مطلق ایده، مطلق مورد نیاز، وجود داشت. اما وی دیگر نیازی به یک چشم اندازی به «ماورا» در معنای متافیزیک جزمی نداشت تا این مطلق را درک کند و با اطمینان در آن وقوف نماید. «رویاهای یک روح بین» اینگونه پرسیده بود: «آیا قلب انسان حاوی دستورالعمل های اخلاقی نیست! و نباید وسایل را در عالم دیگری برای انسان قرار داد تا بر اساس تعیین اش حرکت کنند؟»(مجموعه آثار، جلد 3، 389) «جهان دیگری» که کانت نیاز داشت و هرگز از آن منصرف نشد طبیعت دیگری از چیزها نبود بلکه “مملکت غایات” بود: نه وجود جواهر مطلق بلکه نظم و قوام شخصیت های فعال آزاد بود. اما این لازمه را کاملاً با نتایج نقد عقل و بطور خاص با نظریه خیال استعلایی قابل جمع یافت. چرا که “مملکت غایات” دیگر نمی تواند تابع قوانین این خیال باشد. نمی تواند در تلاش برای چنین شاکله سازی بدون از دست دادن ویژگی حقیقی اش، یعنی چیستی اش به عنوان چیزی معقول “شاکله سازی” گردد.13 «قانون اخلاقی» از قانون فیزیکی در این متمایز می گردد که قانون اخلاقی از جایی که انسان در جهان خارجی محسوس اشغال می کند آغاز نمی نماید. بلکه از “خود نامشهود” او، از شخصیت اش آغاز می کند و انسان را در جهانی وضع می کند «که ابدیت حقیقی دارد اما توسط فاهمه فقط مورد تذکر قرار می گیرد.» (نقد عقل عملی، بخش 5، ص.174) من فکر نمی کنم کانت حتی تردیدی در هیچکدام از این اوصاف داشت: در منحصر نمودن کاربرد تجربی مقولات به شاکله قوه خیال [از حیث وجه نظر نظری]، و در قائل بودن به «مافوق محسوس» از حیث وجه نظر عملی، همچنین فکر نمی کنم او حتی هیچ تضادی بین این دو حس می کرد. در اینجا برای وی هیچ شکافی، هیچ «مغاکی»، وجود ندارد که او شهامت خیره شدن به آن را نداشته باشد. بلکه بر اساس نظر وی تطابق کاملی، ارتباط تامی حکم فرماست. “مغاک” فقط هنگامی سر می گشاید که کسی مفهوم هایدگر از “محدودیت” را، که به نحو کاملاً متفاوتی درک و توجیه می گردد، به عنوان نقطه عزیمت و معیار اخذ کند. در این جا کلا مفهوم کانت «بیمناک» که از نتایج نهایی فکر خویش پس می کشد، برای من غیر ضروری و بی اساس جلوه می کند. بلکه به نظرم یکی از ویژگی های خاص و ذاتی نحوه تفکر کانت این است که به علل صرفاً “سوبژکتیو”[همچون ترس] از نتیجه بر آمده کوتاه نمی آید بلکه می گذارد تا موضوع مورد نظر و لوازم آن بگفت آیند.
2- KANT’s “DRAWING AWAY” FROM UNCOVERING THE FINITUDE OF KNOWLEDGE
But an objection against the preceding observations may perhaps have been aroused in a person who has followed Heidegger’s analyses attentively. Do these observations do justice to Heidegger’s fundamental intention? Did this intention consist at all in giving an exposition of the totality of Kant’s system, or does Heidegger quite consciously only take up an individual element in that system that appears to him of fundamental significance? Has he not himself shown that Kant by no means completely grasped and appreciated this significance, although he was the first to point it out? May We infer anything unfavorable to the disposition of Heidegger’s question from the circumstance that Kant’s system doubtless contains doctrines that do not fit into Heidegger’s interpretation and, indeed, seem directly to contradict that interpretation? That this start found in Kant no completion and no pure execution is very sharply emphasized by Heidegger. What he wants to show is that Kant, after he had succeeded in uncovering the common root of understanding and sensibility in transcendental imagination, drew back from his own discovery. “In the second edition of the Critique of Pure Reason, the transcendental imagination, just as it came to light in the moment of the first draft, is forced out and reinterpreted in favor of the understanding.” (153) Transcendental imagination was for Kant the “disturbing unknown” that drove him to a completely new version of the Transcendental Deduction. Kant recognized the problem of finitude in man and saw it sharply. But nevertheless he showed that he was not entirely up to this problem: he dug away the foundation that he had previously laid. (209) This fact, “that Kant draws away from the foundation that be himself bad laid in the discovery of tire subjectivity of the subject,” appears to Heidegger as what is philosophically essential, as the real activity of the entire Critique. (205) Heidegger did, to be sure, enter his analysis with this thesis as something which is similar to an hypothesis. And hypotheses are, as Kant remarks, strictly speaking forbidden merchandise in the area of transcendental philosophy. They are, as Kant adds in the section about “The Discipline of Reason in Respect of Hypothesis,” admissible “not in dogmatic but rather in polemical employment.” They are “permitted in the held of pure reason only as a weapon, not so that a right can be grounded on them but only for the defense of that field.” (B 804f.) Should Heidegger’s hypothesis not also be such a weapon? Do we not perhaps stand with it, instead of on the foundation of the analysis of Kantian ideas, in the middle of the polemic against these ideas? It is well known that Schopenhauer raised the objection against Kant that he obscured his own basic conviction in the second edition of the Critique, that he had distorted his work out of fear of human beings. Heidegger has carefully protected himself against such a misleading interpretation, such foolish and crude psychological remarks. But even Heidegger introduces a subjective and psychological explanation where an objective and systematic explanation would have been expected and demanded. And this latter explanation has been set out with sufficient clarity by Kant himself. What forced him to the revision of the first edition of the Critique of Pure Reason was the GarveeFeder review. It was the effort to separate his transcendental idealism sharply from psychological idealism. Guided by this concern, he had to transfer the emphasis of the Transcendental Analytic more than previously was the case from the side of the subjective to the objective deduction. He had to show that the main question of the Critique consisted in showing how and under what conditions the object of experience is possible, not how the power to think is itself possible. But was it not just this sentence that Kant had most forcefully emphasized in the preface to the first edition of the Critique? (A XI) And did did he not retain the core of his doctrine of transcendental imagination even in the second edition and permit it to remain in its decisive systematic intermediary position? Did he not also do this with the chapter on schematism? In all this I am unable to recognize any kind of “drawing away” from the position which he had achieved. Indeed, the abandonment of a metaphysics of the Absolute had for some time concealed no terrors. He had forsworn such a metaphysics for the first time not in the Critique of Pure Reason but (in I766) in the Dreams of a Spiritseer. From that time he did not seek to compete with the “spatial masterbuilders of the intellectual world.” And this abandonment did not mean for him a painful renunciation. Rather, his abandonment was conceived in complete quiet, joy, and in a sure and self-conscious power of thought. He did not want to lift himself into the clouds, the secrets of the other world, on the light butterfly wings of metaphysics. Rather, he entrusted himself to the power of self-knowledge. “When science has completed its circle, it naturally arrives at the point of modest mistrust and says indignantly about itself: how many things there are that I do not understand! But reason, matured through experience, which becomes wisdom, speaks joyfully in the mouth of Socrates in the midst of the wares of the fair: how many things there are that I do not need!” 12In the Critique of Pure Reason Kant remained true to this attitude. Finitude as such) the insight that a transcendent perspective is not given us, does not fill him with fear. “If by the complaints-that we have no insight whatsoever into the inner nature of things-it be meant that we cannot conceive by pure understanding what the things which appear to us may be in themselves, they are entirely illegitimate and unreasonable. For what is demanded is that we should be able to know things, and therefore to intuit them, without senses, and therefore that we should have a faculty of knowledge altogether different from the human, and this not only in degree but as regards intuition likewise in kind-in other words, that we should be not men but beings of whom we are unable to say whether they are even possible, much less how they are constituted.” (B 333) Kant was thoroughly acquainted with the theoretical problem of this kind of finitude. And even in a practical regard he did not feel himself limited by this insight. For in his ethics there was, to be sure, an absolute of the Idea, an absolute of requirement. But he no longer needed a view of the transcendent in the sense of dogmatic metaphysics in order to perceive this absolute and to stand assuredly in it. “Does not the heart of man,” so had the Dreams of a Spiritseer asked, ”contain ethical prescriptions immediately; and must one not place machines in another world in order for man to move according to his determination?” (Sämtliche Werke, II, 389) The “other world” that Kant needed and that he never gave up was not another nature of things but rather a Kingdom of Ends: not the existence of absolute substances but an order and constitution of freely acting personalities. This requirement, however, he found completely reconcilable with the results of the Critique and especially with his doctrine of transcendental imagination. For the Kingdom of Ends cannot be subordinated to the laws of this imagination. It cannot be schematized without losing its peculiar character in the attempt of such a schematism without losing its being as something purely intelligible.13 The moral law is distinguished from physical law in that it does not begin from the place which man occupies in the outer world of sensibility. Rather, it begins from its invisible self, its personality, and represents man in a world ”which has true infinity but which is only noticeable by the understanding.“ (Critique of Practical Reason, Cassirer ed., V, 174) I do not see that Kant ever wavered. in one of these determinations: in the limitation of the empirical employment of the categories to the schemata of imagination and in his assertion of the supersensible in that other practical regard. Nor do I see that he ever sensed any kind of antagonism between them. Here there is for him no chasm into which he did not dare to gaze. Rather, there rules, according to him, a complete correspondence, a thoroughgoing correlation. The chasm opens only when one takes as a point of departure and a standard Heidegger’s concept of finitude, which is quite differently conceived and justified in a completely different way. All in all, the notion of a fearful Kant that shrank back from the ultimate consequences of his own thought seems to me at this place to be required by nothing and to be completely unfounded. Rather, it seems to me to be one of the essential and specific peculiarities of Kant’s mode of thought that it does not stop short of a conclusion out of merely subjective reasons but rather permits the matter at hand and its own necessity to speak.
II. Kants „Zurückweichen“ vor der Enthüllung der Endlichkeit der Erkenntnis
Aber schon lange wird sich vielleicht bei dem, der Heideggers Ana lysen aufmerksam gefolgt ist, ein Einwand gegen die vorangehenden Betrachtungen geregt haben. Werden wir mit ihnen der eigentlichen Grundabsicht Heideggers gerecht? Bestand diese Absicht überhaupt darin, das Ganze von Kants System auszulegen _ oder hebt er nicht mit vollem Bewußtsein aus ihm nur ein einzelnes Moment heraus, das ihm von fundamentaler Bedeutung erscheint ? Und hat er nicht selbst gezeigt, daß Kant diese Bedeutung, wenngleich er sie als erster aufweist, keineswegs in ihrem vollen Umfang erfaßt und gewürdigt hat? Darf also aus dem Umstand, daß Kants System zweifellos Lehrstücke enthält, die sich der Interpretation Heideggers nicht einfügen, ja die ihr direkt zu widerstreiten scheinen, irgend etwas gegen den Ansatz von Heideggers Fragestellung gefolgert werden ? Daß dieser Ansatz bei Kant selbst keine vollständige Weiterführung und keine reine Durchführung gefunden hat, wird von Heidegger aufs schärfste betont. Was er zeigen will, ist eben dies, daß Kant, nachdem es ihm gelungen war, die gemein same Wurzel von »Verstand« und »Sinnlichkeit« in der tran szendentalen Einbildungskraft aufzugraben, vor eben dieser seinereigenen Entdeckung wieder „zurückgewichen“ sei. „In der zweiten Auflage der Kritik der reinen Vernunft wird die transzendentale Einbildungskraft, so wie sie im leidenschaftlichen Zuge des ersten Entwurfs ans Licht kam., abgedrängt und umgedeutet-zu Gunsten des Verstandes“. (153) Die transzendentale Einbildungskraft war für Kant das „beunruhigende Unbekannte“, das ihn zu einer ganz neuen Fassung der transzendentalen Deduktion antrieb. Kant hat das Problem der „Endlichkeit im Menschen“ erkannt und in aller Schärfe gesehen -aber er hat sich nichtsdestowem‘ger diesem Problem nicht völlig gewachsen gezeigt: er hat den zuvor angesetzten Boden seiner Grundlegung unter sich weggegraben. (209) Diese Tatsache, „daß Kant bei der Enthüllung der Subjektivität des Subjekts vor dem von ihm selbst gelegten Grunde zurückweicht“, erscheint Heidegger als das philosophisch Wesentliche, als das eigentliche »Geschehen« in der gesamten Vernunftkritik. (205) Mit dieser These Heideggers ist freilich in seine Analyse etwas »einer Hypothese Ähnlichen gekommen -und Hypothesen sind, wie Kant bemerkt hat, im Felde der Transzendentalphilosophie streng genommen „verbotene Ware“. Sie sind, wie Kant in dem Abschnitt über »die Disziplin der Vernunft. in Ansehung der Hypothesen« hinzufügt, zulässig „nicht im dogmatischen, aber doch im polemischeu Gebrauche“ -sie sind „im Felde der reinen Vernunft nur als Kriegswaffe erlaubt, nicht um darauf ein Recht zu gründen, sondern nur es zu verteidigen“. (B.804f.) Sollte nicht auch Heideggers Hypothese im Grunde eine solche Kriegswaffe sein; stehen wir mit ihr nicht vielleicht, statt auf dem Boden der Analyse der Kantischen Gedanken, bereits mitten in der Polemik gegen sie ‘? Schopenhauer hat gegen Kant bekanntlich den Vorwurf erhoben, daß er in der zweiten Auflage der Vernunftkritik seine eigene Grundüberzeugung verhüllt und verdunkelt, daß er sein Werk „aus Mensclrenfurcht“ verstümmelt habe. Vor einem derartigen Irrweg der Auslegung, vor solchen törichten und grobkömigen Psychologismen hat sich Heidegger sorgsam gehütet. Aber auch er setzt doch eine »subjektive« und psychologische Erklärung ein, wo eine objektive und systematische zu erwarten und zu fordern gewesen wäre. Und diese letztere ist ja von Kant selber deutlich genug bezeichnet worden. Was ihn zur Umarbeitung der ersten Auflage der Kritik der reinen Vernunft drängte, war die Erfahrung der CarveF ederschen-Rezension war das Bemühen, seinen »transzendentalen« Idealismus in aller Schärfe und Strenge vom »psychologischen« Idealismus zu scheiden. Aus dieser Sorge heraus mußte er den Schwerpunkt der transzendentalen Analytik noch mehr, als es zuvor geschehen war, von der Seite der subjektiven Deduktion nach der der „objektiven Deduktion“ verlegen -mußte er zeigen, daß die Hauptfrage der Vernunftkritik d’arin bestehe, wie und unter welchen Bedingungen der Gegenstand der Erfahrung möglich sei, nicht wie das „Vermögen zu denken“ selbst möglich sei. Aber war es nicht eben dieser Satz, den Kant schon in der Vorrede zur ersten Auflage der Vernunftkritik aufs eindringlichste betont und eingeschärft hatte? (A XI) Und hat er nicht auf der anderen Seite auch in der zweiten Auflage das Kernstück seiner Lehre von der transzendentalen Einbildungskraft _ hat er nicht das Sehematismuskapitel unverändert beibehalten und in seiner entscheidenden systematischen Mittelstellung belassen ? In alledem vermag ich irgendein „Zurückweichen“ vor der von ihm selbst errungenen Gedankenposition nicht zu erkennen. In der Tat barg der Verzicht auf eine Metaphysik des »Absoluten« für Kant seit langem keine Schreck nisse mehr. Ihr hat er nicht erst in der »Kritik der reinen Vernunft«, sondern ihr hatte er bereits, im Jahre 1766, in den »Träumen eines Geistersehers<t entsagt. Mit den „Luftbaumeistern der Gedankenwelten“ suchte er fortan nicht mehr zu wetteifern und dieser Verzicht bedeutete für ihn keine schmeeriche Entsagung, sondern er wurde in voller Ruhe und He iterkeit des Gemüts und in sicherer selbstbewußter Kraft des Denkens gefaßt. Auf den leichten „Schmetterlingsilügeln der Metaphysik“ wollte er sich nicht mehr in die Wolken, in die „Geheimnisse der anderen Welt“ erheben _er vertraute sich statt dessen der „stiptischen Kraft der Selbsterkenntnis“ an. „Wenn die Wissenschaft ihren Kreis durchlaufen hat, so gelangt sie natürlicherWeise zu dem Punkte eines bescheidenen Mißtrauens und sagt., unwillig über sich selbst: Wieviel Dinge gibt es dech, die ich nicht einsehe! Aber die durch Erfahrung gereifte Vernunft, welche zur Weisheit wird, spricht in dem Munde des Sokrates mitten unter den Waren eines J ahrmarkts mit heiterer Seele: Wieviel Dinge gibt es doch,dieich alle nicht brauche.“12Dieser Gedankenstimmung ist Kant auch in der „Kritik der reinen Vernunft“ treu geblieben. Die Endlichkeit als solche, der Umstand, daß die Aussicht nach „drüben“ uns verrannt ist, befremdete ihn nicht und ängstigte ihn nicht. „Wenn die Klagen »Wir sehen das Innere der Dinge gar nicht ein« so viel bedeuten sollen, als »Wir begreifen nicht durch den reinen Verstand, was die Dinge, die uns erscheinen, an sich sein mögen«, so’sind sie ganz unbillig und unvernünftig; denn sie wollen, daß man ohne Sinne doch Dinge erkennen, mithin anschauen könne, folglich daß wir ein von dem menschlichen nicht bloß dem Grade, sondern sogar der Anschauung und Art nach gänzlich unterschiedenes Erkenntnisvermögen haben, also nicht Menschen, sondern Wesen sein wollen, von denen wir selbst nicht angeben können, ob sie einmal möglich, viel weniger, wie sie beschaffen seien.“ (B 333) Das theoretische Problem dieser Art von »Endlichkeit« war also Kant von Grund aus vertraut –und auch in praktischer Hinsicht fühlte er sich durch diese Einsicht nicht beengt. Denn auch in seiner Ethik gab es zwar ein Absolutes der Idee, ein Absolutes der Forderung aber er bedurfte, um dieses Absoluten inne zu werden und um in ihm sicher zu stehen, nicht mehr den Ausblick auf ein »Jenseits« im Sinne der dogmatischen Metaphysik. »Enthält das Herz des Menschen« so hatten gleichfalls bereits die »Träume eines Geistersehers« gefragt »nicht unmittelbare sittliche Vorschriften, und muß man, um ihn allhier seiner Bestimmung gemäß zu bewegen, durchaus die Maschinen an eine andere Welt ansetzen ?« (S. W. II, 389) Die »andere Welt«, die Kant brauchte und der er niemals entsagt hat, war nicht eine andere Natur der Dinge, sondern ein „Reich der Zwecke”; nicht ein Dasein absoluter Substanzen,sondern eine Ordnung und Verfassung frei handelnder Persönlichkeiten. , Diese Forderung aber fand er mit den Ergebnissen der Vernunftkritik und insbesondere mit seiner Lehre von der transzendentalen Einbildungskraft völlig vereinbar. Denn das „Reich der Zwecke” läßt sich den Gesetzen dieser Einbildungskraft nicht mehr unterwerfen,; es läßt sich nicht „schematisieren”, ohne in dem Versuch eines solchen Schematismus seinen eigentlichen Charakter, sein Wesen als ein rein »Intelligibles «, zu verlieren.13 Das »moralische Gesetz« unterscheidet sich vom physischen darin, daß es nicht von dem Platze anfängt, den der Mensch in der äußeren Sinnenwelt einnimmt. Es fängt vielmehr von seinem „unsichtbaren Selbst”, seiner Persönlichkeit an und stellt ihn in einer Welt dar, „die wahre Unendlichkeit hat, aber nur dem Verstande spürbar ist.” (Kr. d. prakt. Vern. V, 174) Ich sehe nicht, daß Kant in einer dieser Bestimmungen: in der Begrenzung des Erfahrungsgebrauche der Kategorien auf die Schemata der Einbildungskraft und in seiner Behauptung des »Übersinnlichen« in jener anderen praktischen Hinsicht jemals geschwankt — noch daß er zwischen ihnen irgendeinen Widerstreit empfunden hätte. Hier besteht für ihn keine Kluft, kein »Abgrund«, in den hineinzuschauen er sich nicht getraut hätte — sondern es herrscht nach ihm’ eine vollkommene Entsprechung, eine durchgängige Korrelation. Der „Äbgrund” tut sich erst auf, wenn man Heideggers völlig anders gefaßten und durchaus anders begründeten Begriff der „Endlichkeit” zum Ausgangspunkt und zum Maßstab “nimmt. Alles in allem scheint mir somit auch an dieser Stelle die Vorstellung eines »ängstlichen« Kant, der vor den letzten Konsequenzen seines eigenen Denkens zurückschrak, durch nichts gefordert und durch nichts bestätigt zu werden; vielmehr scheint es mir gerade eine der wesentlichen und spezifischen Eigentümlichkeiten der Kantischen Denkweise zu sein, daß sie vor keiner Folgerung, aus bloß „subjektiven” Gründen, Halt macht, sondern überall die Sache selbst und ihre eigene Notwendigkeit sprechen läßt.