005

يادداشت مقدماتي بر چاپ سوم

نكته ذيل ممكن است به منزله راهنماي فهم صحيح عنوان اين اثر بكار آيد: مسئله متافيزيك، يعني پرسش مربوط به موجودات به ماهو موجودات در كليت شان، چيزي است كه امکان مي دهد متافيزيك به عنوان متافيزيك يك مسئله بشود. عبارت «مسئله متافيزيك» دو معني دارد.

براي تكميل اثر حاضر، خواننده بايد به آثار ذيل مراجعه كند: «نظریۀ کانت درباره وجود» (فرانکفورت، ناشر ویتوریو کلسترمان، 1963) و «پرسش درباره چیز: آموزه کانت درباره اصول استعلایی» (توبینگن، انتشارات ماکس نیمایر،1962).<7>

 فرایبورگ در بریسگاو
بهار 1965

PRELIMINARY NOTE TO THE THIRD EDITION

The following may serve as a guide for correctly understanding the tide of this work: The problem for Metaphysics, namely, the question concerning beings as such in their totality, is what allows Metaphysics as Metaphysics to become a problem. The expression “The Problem of Metaphysics” has two senses.

To supplement the present work, the reader should refer to the following: Kants These über das Sein (Frankfurt a.M.: Verlag Vittorio Klostermann, 1963) and Die Frage nach dem Ding: Zu Kants Lehre von den transzendentalen Grundsätzen (Tübingen: Verlag Max Niemeyer, 1962).<7> 

Freiburg im Breisgau
Spring 1965

VORBEMERKUNGEN ZUR DRITTEN AUFLAGE

Für das rechte Verständnis des Titels dieser Schrift mag der Hinweis dienen: Was für die Metaphysik das Problem ist, nämlich die Frage nach dem Seienden als solchen im Ganzen, dies läßt die Metaphysik als Metaphysik zum Problem werden. Die Wendung „das Problem der Metaphysik“ ist doppeldeutig.

Zur Ergänzung der vorliegenden Schrift sei jetzt verwiesen auf: „Kants These über das Sein“ 1963, Verlag Vittorio Klostermann, Frankfurt am Main, und „Die Frage nach dem Ding. Zu Kants Lehre von den transzendentalen Grundsätzen“ 1962, Verlag Max Niemeyer, Tübingen.

Freiburg i. Br., im Frühjahr 1965.

ترجمه فرانسه از چاپ دوم متن آلمانی انجام گرفته ، لذا فاقد مقدمه هایدگر بر چاپ های سوم و چهارم و ضمایم الحاقی و حاشیه نوشت های هایدگر برنسخه شخصی مندرج در چاپ مجموعه آثار ( یا چاپ پنجم) می باشد.

 

ترجمه انگلیسی جیمز چرچیل از چاپ دوم متن آلمانی انجام گرفته ، لذا فاقد مقدمه هایدگر بر چاپ های سوم و چهارم و ضمایم الحاقی و حاشیه نوشت های هایدگر برنسخه شخصی مندرج در چاپ مجموعه آثار ( یا چاپ پنجم) می باشد.

006

پیشگفتار

موضوع و ساختار تحقیق

تحقیق ذیل به کار تفسیر «نقد عقل محض کانت» به منزله بنیانگذاری متافیزیک، و لذا طرح مساله متافیزیک برای ما به عنوان وجودشناسی بنیادی، اختصاص یافته است. وجودشناسی بنيادی به معنای آن تحلیل وجودشناختی از ماهیت محدود انسان است که می بایست برای متافیزیکی که «به طبیعت انسان متعلق است» بنیاد فراهم آورد.

وجودشناسی بنیادی متافیزیک دازاین انسانی است که برای ممکن شدن متافیزیک لازم است. وجودشناسی بنیادی اساساً از همه انسان شناسی ها و [حتی] انسان شناسی فلسفی متمایز است. ایدۀ تاسیس وجودشناسی بنیادی به معنای شرح تحلیل ویژگی وجودشناختی دازاین به عنوان پیش نیاز است؛ و بنابراین روشن ساختن اینکه [این ایده] برای چه هدفی و به چه طریقی و در چه حدودی و با چه پیش فرض هایی پرسش مشخص «انسان چیست؟» را طرح می کند. به هر حال، اگر هر ایده ای ابتدا خود را به واسطۀ قدرتش برای آشکارسازی منکشف می سازد، ایده وجودشناسی بنیادی خود را در تفسیری از «نقد عقل محض» به عنوان بنیانگذاری برای متافیزیک ارائه و اثبات خواهد کرد.

در این بخش پایانی، ابتدا معنای کلی عبارت «بنیانگذاری» [Grundlegung/laying the ground] باید توضیح داده شود. اگر حرفه ساختمان سازی را مورد ملاحظه قرار دهیم، معنی عبارت به بهترین نحو آشکار می گردد. درست است که متافیزیک عمارت یا ساختاری[Gebäude/structure] که دم دست باشد نیست، بلکه حقیقتاً در همه انسانها «به عنوان سرشت طبیعی» وجود دارد 1 . لذا بنیانگذاری متافیزیک می تواند به معنی قرار دادن شالوده ای [Fundament/foundation] در زیر این متافیزیک طبیعی، یا جایگزینی شالوده ای که هم اکنون مستقر است با یک شالوده جدید از طریق یک فرایند تعویض باشد. حال آنکه دقیقاً همین تصور است که باید از ایدۀ بنیانگذاری دور گردد، یعنی این تلقی که موضوع ناشی از بنیان[Grundlagen/foundation] ساختمانِ از پیش ساخته ای است. بنیانگذاری بیشتر طرح افکنی [Entwerfen/projecting] خود نقشه ساختمان است، طوری که با ضابطه مربوط به چیستی و چگونگی تاسیس بنا موافق افتد. اما با این حال بنیانگذاری متافیزیک به منزله طرح افکنی نقشه ساختمان، [صرفا] ساختن نظامی تهی و بخش های فرعی آن نیست. بلکه بیشتر ترسیم و طراحی معمارانه امکان درونی متافیزیک یعنی تعیین انضمامی ماهیت آن می باشد. به هر حال هر تعیین ماهیتی ابتداً در آزاد-گذاری بنیاد ذاتی حاصل می گردد.

بنیانگذاری به منزلۀ طرح امکان درونی متافیزیک ضرورتاً مستلزم مجال دادن به فعالیت نیروی نگهدار بنیادِ از پیش مستقر می باشد. اینکه آیا این امر تحقق می یابد و اینکه چگونه تحقق می یابد معیار اصالت و حدود بنیانگذاری است.

اگر تفسیر ذیل از «نقد عقل محض» در روشن ساختن اصالت خاستگاه متافیزیک توفیق یابد، آنگاه این اصالت تنها زمانی می تواند واقعا فهمیده شود که این از پیش نیز برای رویداد انضمامی مجال-بروز-دادن[Entspringenlassen/letting-spring-forth] لازم می بود، یعنی اگر بنیانگذاری متافیزیک بازیابی گردد[wiederholt/retrieved].

تا بدانجا که متافیزیک به «طبیعت انسان» متعلق است و محققاً با «طبیعت انسان» وجود دارد؛ پیشاپیش به صور مختلفی بسط یافته است. از این رو هر بنیانگذاری صریحی برای متافیزیک هرگز از هیچ سر بر نمی آورد، بلکه از قدرت و ضعف سنتی[Überliferung] ناشی می شود که امکانات عزیمتش را ترسیم می کند. پس با توجه به سنت محصور در خود، هر بنیانگذاریی با نظر به آنچه قبل تر آمده، تحول همان وظیفه است. پس تفسیر ذیل از «نقد عقل محض» به منزله بنیانگذاری متافیزیک می بایست بخش بندی چهارگانه ای را برای آشکارسازی دنبال نماید:

1-نقطۀ عزیمت بنیانگذاری متافیزیک.
2-انجام بنیانگذاری متافیزیک.
3-بنیانگذاری متافیزیک در اصالتش.
4-بنیانگذاری متافیزیک در یک بازیابی.

Introduction

The Theme and Structure of the Investigation

The following investigation is devoted to the task of interpreting Kant’s Critique of Pure Reason as a laying of the ground for metaphysics and thus of placing the problem of metaphysics before us as a fundamental ontology.Fundamental Ontology means that ontological analytic of the finite essence of human beings which is to prepare the foundation for the metaphysics which “belongs to human nature.” 

Fundamental Ontology is the metaphysics of human Dasein which is required for metaphysics to be made possible. It remains fundamentally different from all anthropology and from the philosophical. The idea of laying out a fundamental ontology means to disclose the characteristic ontological analytic of Dasein as prerequisite and thus to make clear for what purpose and in what way, within which boundaries and with which presuppositions, it puts the concrete question: What is the human being? However, provided that an idea first manifests itself through its power to illuminate, the idea of fundamental ontology will prove itself and present itself in an interpretation of the Critique of Pure Reason as a laying of the ground for metaphysics.

To this end, the general meaning of the term “laying the ground” [Grundlegung] must first be clarified. The expression’s meaning is best illustrated if we consider the building trade. It is true that metaphysics is not a building or structure [Gebäude] that is at hand, but is really in all human beings “as a natural construction or arrangement.”1 As a consequence, laying the ground for metaphysics can mean to lay a foundation [Fundament] under this natural metaphysics, or rather to replace one which has already been laid with a new one through a process of substituting. However, it is precisely this representation which we must keep out of the idea of a ground-laying, namely, that it is a matter of the byproduct from the foundation [Grundlagen] of an already-constructed building. Ground-laying is rather the projecting of the building plan itself so that it agrees with the direction concerning on what and how the building will be grounded. Laying the ground for metaphysics as the projecting [Entwerfen] of the building plan, however, is again no empty producing of a system and its subdivisions. It is rather the architectonic circumscription and delineation of the inner possibility of metaphysics, that is, the concrete determination of its essence. All determination of essence, however, is first achieved in the setting-free of the essential ground.

Laying the ground as the projection of the inner possibility of metaphysics is thus necessarily a matter of letting the supporting power of the already-laid ground become operative. Whether and how this takes place is the criterion of the originality and scope of a ground-laying.

If the following interpretation of the Critique of Pure Reason succeeds in bringing to light the originality of the origin of metaphysics, then this originality can only really be understood if it was also already required for the concrete happening of the letting-spring-forth [Entspringenlassen], that is to say, if the laying of the ground for metaphysics comes to be retrieved [wiederholt].

To the extent that metaphysics belongs to and tactically exists with “human nature,” it has already developed in some form. Hence an explicit laying of the ground for metaphysics never appears out of nothing, but rather arises from the strength and weakness of a tradition that sketches out the possibilities of a beginning for itself. With reference to the tradition enclosed in itself, then, every ground-laying is, with reference to what came earlier, a transformation of the same task. Thus, the following interpretation of the Critique of Pure Reason must, as a laying of the ground for metaphysics, seek to bring to light a fourfold division:

1. The starting point for the laying of the ground for metaphysics.
2. The carrying-out of the laying of the ground for metaphysics.
3.The laying of the ground for metaphysics in its originality.
4. The laying of the ground for metaphysics in a retrieval.

EINLEITUNG

Das Thema der Untersuchung und seine Gliederung

Die folgende Untersuchung stellt sich die Aufgabe, Kants Kritik der reinen Vernunft als eine Grundlegung der Metaphysik auszulegen, um so das Problem der Metaphysik als das einer Fundamentalontologie vor Augen zu stellen.

Fundamentalontologie heißt diejenige ontologische Analytik des endlichen Menschenwesens, die das Fundament für die zur „Natur des Menschen gehörige” Metaphysik bereiten soll. Die Fundamentalontologie ist die zur Ermöglichung der Metaphysik notwendig geforderte Metaphysik des menschlichen Daseins. Sie bleibt von aller Anthropologie, auch der philosophischen, grundsätzlich unterschieden. Die Idee einer Fundamentalontologie auseinanderlegen bedeutet: die gekennzeichnete ontologische Analytik des Daseins als notwendiges Erfordernis darlegen und dadurch deutlich machen, in welcher Absicht und Weise, in welcher Begrenzung und unter welchen Voraussetzungen sie die konkrete Frage stellt: was ist der Mensch? Sofern aber eine Idee sich zunächst durch ihre Kraft zur Durchleuchtung bekundet, soll die Idee der Fundamentalontologie sich in einer Auslegung der „Kritik der reinen Vernunft” als einer Grundlegung der Metaphysik bewähren und darstellen.

Hierzu muß im voraus geklärt sein, was „Grundlegung” überhaupt besagt. Der Ausdruck veranschaulicht seine Bedeutung im Gebiete des Bauens. Metaphysik ist zwar kein vorhandenes Gebäude, aber doch „als Naturanlage” in allen Menschen wirklich 1. Grundlegung der Metaphysik könnte sonach heißen: dieser natürlichen Metaphysik ein Fundament unterlegen bzw. ein schon gelegtes durch Unterschieben eines neuen ersetzen. Allein, gerade diese Vorstellung, als handle es sich um die Beischaffung von Grundlagen für ein fertiges Gebäude, gilt es aus der Idee der Grundlegung fernzuhalten. Grundlegung ist vielmehr das Entwerfen des Bauplans selbst, dergestalt, daß dieser in eins damit die Anweisung gibt, worauf und wie der Bau gegründet sein will. Grundlegung der Metaphysik als Entwerfen des Bauplans ist aber wiederum kein leeres Herstellen eines Systems und seiner Fächer, sondern die architektonische Umgrenzung und Auszeichnung der inneren Möglichkeit der Metaphysik, d. h. die konkrete Bestimmung ihres Wesens. Alle Wesensbestimmung vollendet sich jedoch erst in der Freilegung des Wesensgrundes.

So ist die Grundlegung als Entwurf der inneren Möglichkeit der Metaphysik notwendig ein Wirksamwerdenlassen der Trägerschaft des gelegten Grundes. Ob und wie dieses geschieht, ist das Kriterium der Ursprünglichkeit und Weite einer Grundlegung.

Gelingt es der folgenden Interpretation der Kritik der reinen Vernunft, die Ursprünglichkeit des Ursprungs der Metaphysik an den Tag zu bringen, dann ist diese Ursprünglichkeit ihrem Wesen nach nur echt verstanden, wenn sie auch schon in das konkrete Geschehen des Entspringenlassens gebracht, d. h. wenn die Grundlegung der Metaphysik wiederholt wird.

Sofern die Metaphysik zur „Natur des Menschen” gehört und mit diesem faktisch existiert, hat sie sich auch je schon in irgendeiner Gestalt ausgebildet. Eine ausdrückliche Grundlegung der Metaphysik geschieht daher nie aus dem Nichts, sondern in Kraft und Unkraft einer Überlieferung, die ihr die Möglichkeiten des Ansatzes vorzeichnen. Mit Bezug auf die in ihr eingeschlossene Überlieferung ist dann aber jede Grundlegung, im Verhältnis zu früheren, eine Verwandlung derselben Aufgabe. So muß denn die folgende Interpretation der Kritik der reinen Vernunft als einer Grundlegung der Metaphysik versuchen, ein Vierfaches ans Licht zu bringen:

1. Die Grundlegung der Metaphysik im Ansatz.
2. Die Grundlegung der Metaphysik in der Durchführung.
3. Die Grundlegung der Metaphysik in ihrer Ursprünglichkeit.
4. Die Grundlegung der Metaphysik in einer Wiederholung.

INTRODUCTION

THÈME ET STRUCTURE DU PRÉSENT TRAVAIL

Le présent travail a pour but d’expliquer la Critique de la Raison pure de Kant, en tant qu’instauration du fondement de la métaphysique. « Le problème de la métaphysique » se trouve ainsi mis en lumière comme problème d’une ontologie fondamentale.

Nous appelons ontologie fondamentale, l’analytique de l’essence finie de l’homme en tant qu’elle prépare le fondement d’une métaphysique « conforme à la nature de l’homme ». L’ontologie fondamentale n’est autre que la métaphysique du Dasein humain, telle qu’elle est nécessaire pour rendre la métaphysique possible. Elle demeure foncièrement éloignée de toute anthropologie, même philosophique. Expliciter l’idée d’une ontologie fondamentale veut dire : montrer que l’analytique ontologique du Dasein, telle qu’elle a été caractérisée, répond à une nécessité absolue, et, par là, préciser selon quelle perspective et de quelle manière, dans quelles limites et en fonction de quels présupposés, elle pose la question concrète : qu’est-ce que l’homme? Mais si une idée s’affirme avant tout par la force de l’éclaircissement qu’elle apporte, l’idée d’une ontologie fondamentale s’affermira et se développera par une explication de la Critique de la Raison pure, considérée comme instauration du fondement de la métaphysique.

Mais à cette fin il nous faut d’abord préciser ce que signifie, en général, « l’instauration d’un fondement ». Cette expression trouve un sens intuitif dans le domaine de l’architecture. La métaphysique n’est certes pas un édifice achevé, cependant elle est réelle comme « disposition naturelle » chez tous les hommes 1 . Instaurer le fondement de la métaphysique pourrait vouloir dire : fournir un fondement à cette métaphysique naturelle ou, encore, remplacer un fondement déjà établi par un autre, qui se substituerait au premier. Or, il ne s’agit pas d’apporter des fondations à un édifice tout construit, il convient, à propos de l’instauration du fondement, d’écarter cette image: l’instauration du fondement signifie plutôt qu’on projette le plan architectural de manière que celui-ci indique d’un coup sur quoi le bâtiment doit être fondé et comment il doit l’être. Instaurer le fondement de la métaphysique, en développant son plan architectural, ne consiste d’ailleurs pas à inventer purement et simplement un système et ses cadres, mais à tracer les limites architectoniques et le dessin de la possibilité intrinsèque de la métaphysique, c’est-il-dire à déterminer concrètement son essence. Or, toute détermination de l’essence ne s’accomplit que dans la mise en évidence du fondement de l’essence.

Ainsi l’instauration du fondement, comme développement du projet de la possibilité intrinsèque de la métaphysique, est-elle nécessairement une façon de mettre à l’épreuve l’efficacité du fondement posé. La mesure du succès de cette épreuve définit le critère de l’authenticité [Ursprünglichkeit] et de la profondeur d’une instauration.

Si la présente interprétation de la Critique de la Raison pure réussit à mettre au jour l’authenticité de l’origine de la métaphysique, cette authenticité ne sera pourtant comprise selon son essence que si elle est développée dans son apparition concrète, c’est-à-dire si l’instauration du fondement de la métaphysique se trouve répétée.

La métaphysique, pour autant qu’elle appartienne « à la nature de l’homme » et existe en fait avec lui, s’est toujours déjà concrétisée sous une certaine forme. C’est pourquoi l’instauration expresse du fondement de la métaphysique ne peut jamais s’effectuer dans le néant, mais doit se développer à partir des forces ou des faiblesses d’une tradition qui lui dessinent ses possibilités de départ [Ansatz]. Eu égard à la tradition qu’elle implique, toute instauration du fondement, si on la compare aux instaurations qui l’ont précédée, transforme son objet. La présente interprétation de la Critique de la Raison pure comme instauration du fondement de la métaphysique doit donc s’efforcer d’éclaircir quatre points :

1. Le point de départ de l’instauration du fondement de la métaphysique.
2. Le développement de l’instauration du fondement de la métaphysique.
3. L’instauration du fondement de la métaphysique en son authenticité.
4. La répétition de l’instauration du fondement de la métaphysique.

INTRODUCTION

THE THEME AND ORGANIZATION OF THE INQUIRY

The task of the following investigation is to explicate Kant’s Critique of Pure Reason as a laying of the foundation [Grundlegung]1 of metaphysics in order thus to present the problem of metaphysics as the problem of a fundamental ontology.

By fundamental ontology is meant that ontological analytic of man’s finite essence which should prepare the foundation for the metaphysics “which belongs to human nature.” Fundamental ontology is that metaphysics of human Dasein necessary if metaphysics in general is to be possible. Fundamental ontology is basically different from all anthropology, even philosophical anthropology. To analyze the idea of fundamental ontology means: To set forth the ontological analytic of Dasein as a prerequisite and to make clear to what purpose and in what manner, on what basis and under what presuppositions it puts the concrete question: “What is man?” But if an idea manifests itself chiefly through its own power to illuminate, the idea of fundamental ontology must exhibit and affirm itself in an explication of the Critique of Pure Reason as a laying of the foundation of metaphysics.

To this end, it is necessary first to clarify the meaning of the expression “to lay the foundation of . . .” Its meaning is best illustrated within the field of architecture. To be sure, metaphysics is not an actual edifice, yet it is present as a “natural disposition” in all men.2 Accordingly, laying the foundation of metaphysics can mean either putting a foundation under this natural metaphysics or replacing one already laid by a new one. However, it is precisely the idea that it is a matter of providing a foundation for an edifice already constructed that must be avoided. Laying the foundation, rather, is the projection [Entwerfen] of the building plan itself in such a way as to indicate on what and how the structure will be grounded. On the other hand, laying the foundation of metaphysics is not the mere fabrication of a system and its subdivisions but the tracing of the architectonic limits and design of the intrinsic possibility of metaphysics, i.e., the concrete determination of its essence. All essential determination is first achieved, however, in the revelation of the essential ground.

Thus, the laying of the foundation as the projection of the intrinsic possibility of metaphysics is necessarily a letting become effective of the supporting power of the established ground. If and how this takes place is the criterion of the basic originality and depth of a laying of the foundation.

If the following interpretation of the Critique of Pure Reason succeeds in bringing to light the basic originality of the origin of metaphysics, then this basic originality can be essentially understood only if from the outset it is brought into the concrete development of the act of origination, that is, if the laying of the foundation of metaphysics is repeated.

So far as metaphysics belongs to “human nature” and factually exists with human nature, it is always actualized in some form or other. Hence, a specific laying of the foundation of metaphysics never arises out of nothing but out of the strength and weakness of a tradition which designates in advance its possible points of departure. With regard to the tradition it implies, every laying of the foundation when compared with those which precede it is a transformation of the same problem. Thus, the following interpretation of the Critique of Pure Reason as a laying of the foundation of metaphysics must attempt to clarify these four points:

1. The point of departure of the laying of the foundation of metaphysics.
2. The carrying out of the laying of the foundation of metaphysics.
3. The laying of the foundation of metaphysics in its basic originality.
4. The laying of the foundation of metaphysics in a repetition.

007

شرح ایده انتولوژی بنیادی از طریق تفسیر نقد عقل محض به منزله بنیانگذاری متافیزیک

بخش اول

نقطه عزیمت بنیانگذاری متافیزیک

شرح نقطۀ عزیمت کانتی برای بنیانگذاری معادل پاسخگویی به این پرسش است: چرا برای کانت بنیانگذاری متافیزیک به صورت «نقد عقل محض» در می آید؟ پاسخ باید به واسطه بحث از سه پرسش زير بسط یابد: (1) کانت واجد چه مفهومی از متافیزیک می باشد؟ (2) نقطۀ عزیمت بنیانگذاری این متافیزیک سنتی چیست؟ (3) چرا این بنیانگذاری نقدی است از عقل محض؟

1- مفهوم سنتی متافیزیک

افقی که از درون آن کانت متافیزیک را رویت می نمود و اصطلاحاً بنیانگذاری وی می بایست در آن قرار داشته باشد، می تواند اجمالا از طریق تعریف باومگارتن توصیف گردد: «Metaphysicaest scientia prima cognitionis humanae principia continens.a» 2متافیزیک علمی است شامل اصول اولیه معرفت بشریa. در مفهوم «اصول اولیِ معرفت بشری» ابهامی عجیب و در وهله نخست اجتناب ناپذیر نهفته است« Ad metaphysicam referunter ontologia, cosmologia,psychologia et theologia naturalis.a»3. در اینجا علل و تاریخ بسط و تحکیم مفهوم مدرسی متافیزیک ارائه نشده است. [لیکن] اشاره ای مختصر به آنچه برای باز نمودن محتوای غامض این مفهوم ضروری تر است، ما را برای فهم معنی بنیادی نقطۀ عزیمت کانتی در بنیانگذاری مهیا می سازد.4

THE UNFOLDING OF THE IDEA OF A FUNDAMENTAL ONTOLOGY THROUGH THE INTERPRETATION OF THE CRITIQUE OF PURE REASON AS A LAYING OF THE GROUND FOR METAPHYSICS

Part One

The Starting Point for the Laying of the Ground for Metaphysics

The exposition of the Kantian starting point for laying the ground for metaphysics is equivalent to answering the question: Why for Kant does laying the ground for metaphysics become the Critique of Pure Reason? The answer must be developed through a discussion of the following three questions: (1) Which concept of metaphysics is found in Kant? (2) What is the starting point for the laying of the ground for this traditional metaphysics? (3) Why is this ground-laying a critique of pure reason?

§ 1. The Traditional Concept of Metaphysics

The horizon from within which Kant saw metaphysics and in terms of which his ground-laying must be fixed may be characterized roughly by means of Baumgarten’s definition: “Metaphysica est scientia prima cognitionis humanae principia continens.2 Metaphysics is the science which comprises the first principles of human knowledge.a In the concept of the “first principles [ersten Prinzipien] of human knowledge” lies a peculiar and at first a necessary ambiguity “Ad metaphysicam referunter ontologia, cosmologia, psychologia et theologia naturalis3 The motives and history of the development and consolidation of this Scholastic concept of metaphysics are not presented here. A short reference to what is most essential should [suffice to] loosen the problematic content of this concept and prepare us for understanding the fundamental meaning of the Kantian starting point for the ground-laying.4

Die Auseinanderlegung der Idee einer Fundamentalontologie durch die Auslegung der Kritik der reinen Vernunft als einer Grundlegung der Metaphysik

ERSTER ABSCHNITT

Die Grundlegung der Metaphysik im Ansatz

Die Herausstellung des Kantischen Ansatzes für eine Grundlegung der Metaphysik ist gleichbedeutend mit der Beantwortung der Frage: Warum wird für Kant die Grundlegung der Metaphysik zur Kritik der reinen Vernunft? Die Antwort muß sich einstellen durch die Erörterung der folgenden drei Teilfragen: 1. Welches ist der von Kant vorgefundene Begriff der Metaphysik? 2. Welches ist der Ansatz der Grundlegung dieser überlieferten Metaphysik? 3. Warum ist diese Grundlegung eine Kritik der reinen Vernunft?

1. Der überlieferte Begriff der Metaphysik

Der Gesichtskreis, in dem Kant die Metaphysik sah und innerhalb dessen seine Grundlegung ansetzen mußte, läßt sich im Rohen durch Baumgartens Definition kennzeichnen: Metaphysica est scientia prima cognitionis humanae principia continens 2. Metaphysik ist die Wissenschaft, die die ersten Gründe dessen enthält, was menschliches Erkennen erfaßt. a In dem Begriff der „ersten Prinzipien menschlicher Erkenntnis” liegt eine eigentümliche und zunächst notwendige Zweideutigkeit. Ad metaphysicam referuntur ontologia, cosmologia, psychologia et theologia naturalis 3. Die Motive und die Geschichte der Ausbildung und Festigung dieses Schulbegriffes der Metaphysik sind hier nicht darzustellen. Nur ein kurzer Hinweis auf Wesentliches soll den problematischen Gehalt dieses Begriffes auflockern und das Verständnis der grundsätzlichen Bedeutung des Kantischen Ansatzes der Grundlegung vorbereiten 4.

PREMlÈRE SECTION

LE POINT DE DÉPART DE L’INSTAURATION DU FONDEMENT DE LA MÉTAPHYSIQUE

Exposer comment Kant conçoit le point de départ d’une instauration du fondement de la métaphysique équivaut à répondre à la question: Pourquoi l’instauration du fondement de la métaphysique prend-elle pour Kant la forme d’une Critique de la Raison pure? La réponse doit résulter du développement des trois questions suivantes : 1- Quel est le concept de la métaphysique hérité par Kant? 2- Sur quoi s’instaure le fondement de cette métaphysique traditionnelle? 3- Pourquoi cette instauration du fondement est-elle une Critique de la Raison pure?

§ 1. — Le concept traditionnel de la métaphysique.

L’horizon dans lequel Kant comprend la métaphysique et sous lequel l’instauration du fondement, telle qu’il la conçoit, s’édifie, se laisse caractériser schématiquement par la définition de Baumgarten : Meta­physica est scientia prima cognitionis humanae princi­pia conitnens 2. La métaphysique est la science qui contient les premiers fondements de ce qui est saisi par la connaissance humaine. Il y a une étrange ambiguïté, primitivement nécessaire, dans le concept des « premiers principes de la connaissance humaine ». Ad metaphysicam referuntur ontologia, cosmologia, psychologia et theologia naturalis 3 Nous n’avons pas à exposer ici les raisons ni l’histoire de la formation et de la stabilisation de ce concept scolaire de la métaphysique. Nous nous bornerons à quelques indications essentielles, susceptibles de préparer, en même temps, le défrichement de ce concept en ce qu’il a de problématique et la compréhension du sens fondamental du point de départ de l’instauration du fondement tel que Kant l’effectue. 4

THE EXPLICATION OF THE IDEA OF A FUNDAMENTAL ONTOLOGY THROUGH THE INTERPRETATION OF THE Critique of Pure Reason AS A LAYING OF THE FOUNDATION OF METAPHYSICS

SECTION ONE

THE POINT OF DEPARTURE OF THE LAYING OF THE FOUNDATION OF METAPHYSICS

The exposition of the way in which Kant conceived the point of departure for the laying of the foundation of metaphysics is equivalent to answering the question: Why for Kant does the laying of a foundation of metaphysics take the form of a Critique of Pure Reason? The answer must be forthcoming through a discussion of the following three questions: 1. What concept of metaphysics did Kant inherit? 2. What is the point of departure for the laying of the foundation of this traditional metaphysics? 3. Why is this laying of the foundation a Critique of Pure Reason?

§ 1. The Traditional Concept of Metaphysics

The horizon within which metaphysics appeared to Kant and within which his laying of the foundation had to begin may be characterized schematically by means of Baumgarten’s definition: Metaphysica est scientia prima cognitionis humanae principia continens:1 metaphysics is the science which contains the first principles of that which is within the comprehension of human knowledge. In the concept of “the first principles of human knowledge” lies a peculiar and, to begin with, a necessary ambiguity. Ad metaphysicam referuntur ontologia, cosmologia, psychologia, et theologia naturalis.2 The motives and the history of the development and stabilization of this school concept of metaphysics cannot be presented here. However, a brief indication of what is presented therein should serve to break up the problematic content of this concept and thus prepare the way for an understanding of the basic significance of the Kantian point of departure of the laying of the foundation of metaphysics.3

008

می دانیم که معنی عبارت μετὰ τὰ φυσικά که در ابتدا صرفا معنایی فنی در کتابت بود (اصطلاح مشترک رسالاتی از ارسطو که [در ترتیب] بعد از رسائل مربوط به physics قرار می گرفت) بعدها مبدل به شاخصۀ یک تفسیر فلسفی از محتوای این رسائلی شد که دوباره ترتیب داده شده بودند. اما این تغییر معنی آنچنان که معمولاً می پندارند بی زیان نبوده است. بلکه این تغییر معنی، تفسیر این رسائل را به جهت خاصی سوق داد و به سبب این تفسیر، آنچه ارسطو بدان پرداخته بود را، به عنوان «متافیزیک» تعیین نمود. با این وجود ما باید بپرسیم که آیا آنچه در Metaphysics ارسطویی جمع آوری شده، «متافیزیک» است. علیرغم این، خود کانت هم مستقیما می خواهد تا معنایی جوهری به عبارت [متافیزیک] تخصیص دهد: «تا بدانجا که به نام متافیزیک مربوط می شود غیر قابل باور است که این نام از روی تصادف ناشی شده باشد زیرا این نام دقیقا با [محتوای] علم منطبق است: φύσις طبیعت نامیده می شود، اما نمی توانیم به مفهوم طبیعت جز از طریق تجربه نائل شویم، طوری که علمی که پس از آن می آید متافیزیک نامیده می شود (متشکل از μετὰ، یعنی trans ، و physica). این علمی است که گویی بیرون حوزه فیزیک قرار دارد، آن سوی آن واقع می شود.»5

خود اصطلاح فنی ای که باعث چنین تفسیر جوهری و پابرجایی شد، ناشی از مشکل مربوط به فهم غیرمغرضانه نوشته هایی بود که تحت عنوان corpus aristotelicum مرتب شده بودند. در فلسفه مدرسی متعاقب (منطق، فیزیک، اخلاق)، نظام یا چارچوبی وجود نداشت که دقیقا آنچه ارسطو به عنوان πρώτη φιλοσοφία، به عنوان فلسفه راستین H یا فلسفه اولی بدان اهتمام نموده بود را جای داد. μετὰ τὰ φυσικά عنوان یک معضل فلسفی بنیادین است.

این معضل همچنین ریشه در فقدان وضوح ماهیت مسئله و یافته های [Erkenntnisse] مورد بحث در بخش های [مختلف رسائل] دارد. تا بدانجا که خود ارسطو چیزی برای گفتن در این باره دارد، دقیقا در تعیین ماهیت «فلسفه اولی» یک دوگانگی [Doppelung] قابل ملاحظه ای آشکار می شود. فلسفه اولی هم دانش «موجود به عنوان موجود»<1> (ὂν ᾗ ὂν ) می باشد و هم معرفت عالی ترین حوزه از موجودات (τιμιτώατον γένος) است که از درون آن موجود به عنوان یک کل (καϑόλον) خود را تعیین می کند.

این توصیف دوگانه ی πρώτη φιλοσοφία نه شامل دو طریق اساساً متفاوت تفکر می باشد که از یکدیگر مستقل هستند، و نه ممکن است یکی از آنها تضعیف یا به نفع طرف دیگر مرتفع گردد؛ و نه حتی ممکن است که این عدم وحدت آشکار عجولانه به وحدت وفق داده شود. روشن ساختن بنیادهای آشکار این عدم وحدت و نحوه ای که هر دو تعریف به یکدیگر وابسته اند به عنوان مساله راهنمای «فلسفه اولی» ی موجودات از اهمیت بالاتری برخوردار است. این امر از آن حیث مبرم تر می گردد که دوگانگی مذکور ابتدا توسط ارسطو محقق نمی شود، بلکه از آغاز فلسفه باستان مسئله وجود را فراگرفته است.

لیکن برای اینکه مسئله تعریف ذاتی متافیزیک را در نظر داشته باشیم می توان آنچه ممکن است [در این باره] گفته شود را پیشگویی کرد: متافیزیک معرفت بنیادی موجود به ماهو موجود و موجود به نحو کلی است. هر چند این تعریف تنها به منزله بیانی از مسئله اصلی به حساب می آید، یعنی این سوال که: ماهیت معرفت به وجودِ موجودات در چه چیزی قرار دارد؟ تا چه حدی این معرفت ضرورتا به معرفت موجودات به عنوان یک کل مفتوح می باشد؟ چرا این معرفت به نوبه خود به شناختی از معرفت وجود معدّی می گردد؟ پس «متافیزیک» حقیقتا به عنوان یک معضل فلسفی باقی می ماند.

متافیزیک غرب بعد از ارسطو بسط خود را مدیون اخذ و پرداخت یک نظام از پیش موجودِ ارسطویی نیست، بلکه این امر بیشتر [مدیون] فقدان فهم سرشت سوال انگیز و طبیعت مفتوح مسائل محوریی می باشد که توسط افلاطون و ارسطو رها شده اند. دو موضوعً تعیین کنندۀ بسط مفهوم مدرسی فوق از متافیزیک و در عین حال به طور فزاینده ای مانع امکان بروز دوباره مسائل اصیل بوده اند.

It is known that the initial, purely technical meaning of the expression μετὰ τὰ φυσικά (the collective term for those of Aristotle’s treatises that were arranged [in sequence] after those belonging to the Physics) later became a philosophically interpreted characteristic of what is contained in these rearranged treatises. This change of meaning, however, is not as harmless as people ordinarily think. Rather, it channeled the interpretation of these treatises in a specific direction, and thereby the interpretation determined what Aristotle treated as “Metaphysics.” Nevertheless, we must ask whether what is brought together in the Aristotelian Metaphysics is “metaphysics.” Admittedly, Kant himself still wants to assign a substantial meaning directly to the expression: “As far as the name metaphysics is concerned, it is not to be believed that it arose by chance because it fits so exactly with the science: now φύσις is called Nature, but we can arrive at the concept of Nature in no other way than through experience, so that the science which follows from it is called Metaphysics (from μετὰ, trans, and physica). It is a science that is, so to speak, outside of the field of physics, which lies on the other side of it.”5

The technical expression itself, which occasioned this fixed, substantial interpretation, sprang forth from a difficulty concerning the unbiased understanding of the writings of the corpus aristotelicum ordered in this way. In subsequent Scholastic Philosophy (Logic, Physics, Ethics), there was no discipline or framework in which to insert precisely what Aristotle strove for here as πρώτη φιλοσοφία, as authentic philosophyH or philosophy of the highest order. μετὰ τὰ φυσικά is the title of a fundamental philosophical difficulty.

This difficulty also had its basis [Grund] in the lack of clarity concerning the essence of the problem and in the findings [Erkenntnisse] discussed in the [various] sections. To the extent that Aristotle himself has anything to say about this, a remarkable doubling [Doppelung] appears precisely in the determination of the essence of “First Philosophy.” It is both “knowledge of beings as beings”<1> (ὂν ᾗ ὂν) and also knowledge of the most remarkable region of beings (τιμιτώατον γένος) out of which the being as a whole (καϑόλον) determines itself.

This dual characterization of the πρώτη φιλοσοφία does not contain two fundamentally different ways of thinking that are independent of one another, nor may one of them be weakened or eliminated in favor of the other, nor is it even possible for the apparent disunity to be hastily reconciled into a unity. It is of much greater value to illuminate the grounds for the apparent disunity and the manner in which both determinations belong together as the leading problem of a “first philosophy” of beings. This task becomes all the more urgent because the above-mentioned doubling does not first occur with Aristotle. Rather, the problem of Being has prevailed since the beginnings of ancient philosophy.

But to remain with the problem of the essential determination of “Metaphysics,” we can anticipate what would have been said: Metaphysics is the fundamental knowledge of beings as such and as a whole. This “definition,” however, can only have value as an announcement of the problem, that is, of the question: In what does the essence of the knowledge of Being by beings lie? To what extent does this necessarily open up into a knowledge of beings as a whole? Why does this point anew to a knowledge of the knowledge of Being? Thus, “Metaphysics” simply remains the title for the philosophical difficulty.

Western metaphysics after Aristotle owes its development not to the assumption and implementation of a previously existing Aristotelian system, but rather to a lack of understanding concerning the questionable and open nature of the central problems left by Plato and Aristotle. Two themes have determined the development of the above-mentioned Scholastic concept of metaphysics, and at the same time they have increasingly hindered the possibility that the original problematic can be taken up once again.

Es ist bekannt, daß die zunächst rein buchtechnische Bedeutung des Ausdrucks μετά τά φνσικά (als Sammelname für diejenigen Abhandlungen des Aristoteles, die den zur „Physik” gehörigen nachgeordnet sind) später umschlug zu einer philosophisch auslegenden Charakteristik dessen, was diese nachgeordneten Abhandlungen enthalten. Dieser Bedeutungsumschlag hat aber nicht die Harmlosigkeit, in der man ihn gewöhnlich verzeichnet. Er hat vielmehr die Interpretation dieser Abhandlungen in eine ganz bestimmte Richtung gedrängt und damit die Auffassung dessen, was Aristoteles abhandelt, als „Metaphysik” entschieden. Ob jedoch das in der Aristotelischen „Metaphysik” Zusammengeschlossene „Metaphysik” ist, muß bezweifelt werden. Kant selbst freilich will dem Ausdruck noch direkt eine inhaltliche Bedeutung zuweisen: „Was den Namen der Metaphysik anbetrifft, so ist nicht zu glauben, daß derselbe von ohngefähr entstanden, weil er so genau mit der Wissenschaft paßt: denn da φύσις, die Natur heißt, wir aber zu den Begriffen der Natur nicht anders als durch die Erfahrung gelangen können, so heißt diejenige Wissenschaft, die auf sie folgt, Metaphysik (von μετά, trans, und physica). Es ist eine Wissenschaft, die gleichsam außer dem Gebiete der Physik, jenseits derselben liegt.” 5

Der buchtechnische Ausdruck, der zu dieser bestimmten inhaltlichen Interpretation die Veranlassung wurde, entsprang ja selbst einer Verlegenheit im sachlichen Verständnis der so im corpus aristotelicum eingeordneten Schriften. Gerade für das, was Aristoteles als πρώτη φιλοσοφία, als eigentliche Philosophie, Philosophieren in erster Linie, hier anstrebt, hatte man in der nachmaligen Schulphilosophie (Logik, Physik, Ethik) keine Disziplin und keinen Rahmen, in den sie hätte eingefügt werden können; μετά τà φναικά ist der Titel für eine grundsätzliche philosophische Verlegenheit.

Diese Verlegenheit wiederum hatte ihren Grund in der Ungeklärtheit des Wesens der Probleme und Erkenntnisse, die in den Abhandlungen erörtert werden. Soweit Aristoteles sich selbst darüber äußert, zeigt sich gerade in der Bestimmung des Wesens der „ersten Philosophie” eine merkwürdige Doppelung. Sie ist sowohl „Erkenntnis des Seienden als Seienden” (ðν ᾗ ðν) als auch Erkenntnis des vorzüglichsten Bezirks des Seienden (τιμιώτατον γένος), aus dem her sich das Seiende im Ganzen (καϑόλον) bestimmt.

Diese doppelte Charakteristik der πρώτη φιλοσοφία enthält weder zwei grundverschiedene, voneinander unabhängige Gedankengänge, noch darf die eine zugunsten der anderen abgeschwächt bzw. ausgemerzt werden, noch läßt sich gar die scheinbare Zwiespältigkeit vorschnell zu einer Einheit versöhnen. Es gilt vielmehr, die Gründe der scheinbaren Zwiespältigkeit und die Art der Zusammengehörigkeit der beiden Bestimmungen aus dem leitenden Problem einer „ersten Philosophie” des Seienden aufzuhellen. Diese Aufgabe wird um so dringlicher, als die genannte Doppelung nicht erst bei Aristoteles auftaucht, sondern seit den Anfängen der antiken Philosophie das Seinsproblem durchherrscht.

Um aber dieses Problem der Wesensbestimmung der „Metaphysik” festzuhalten, kann vorgreifend gesagt werden: Metaphysik ist die grundsätzliche Erkenntnis des Seienden als solchen und im ganzen. Diese „Definition” darf jedoch nur als Anzeige des Problems gelten, d. h. der Fragen: worin liegt das Wesen der Erkenntnis des Seins von Seiendem? Inwiefern entrollt sich diese notwendig zu einer Erkenntnis des Seienden im ganzen? Warum spitzt sich diese wiederum auf eine Erkenntnis der Seinserkenntnis zu? So bleibt „Metaphysik” der Titel für die Verlegenheit der Philosophie schlechthin.

Die nacharistotelische abendländische Metaphysik verdankt ihre Ausbildung nicht der Übernahme und Fortführung eines angeblich existierenden Aristotelischen Systems, sondern dem Nichtverstehen der Fragwürdigkeit und Offenheit, in der Plato und Aristoteles die zentralen Probleme stehen ließen. Zwei Motive haben die Ausbildung des angeführten Schulbegriffes der Metaphysik vorwiegend bestimmt und mehr und mehr verhindert, daß die ursprüngliche Problematik wieder aufgenommen werden konnte.

On sait que l’expression μετὰ τὰ φυσικά, qui désignait l’ensemble des traités d’Aristote faisant matériellement suite  à ceux du groupe de la Physique, n’avait primitivement qu’une simple valeur de classification, mais se transforma plus tard en une dénomination expliquant le caractère philosophique du contenu de ces traités. Cette altération de sens n’est cependant pas aussi insignifiante qu’on le dit habituellement. Elle a, au contraire, orienté l’interprétation de ces traités dans une direction bien déterminée, et fait qu’il faut comprendre comme « métaphysique » ce dont traite Aristote. On peut néanmoins douter que le contenu des écrits aristotéliciens réunis sous le titre de Métaphysique soit vraiment une « métaphysique ». Kant lui-même cherche encore à attribuer directement un sens réel à l’expression : « En ce qui concerne le nom de la métaphysique, il n’y a pas lieu de croire qu’il soit né du hasard, puisqu’il correspond si exactement au contenu de la science : si on appelle φύσις la nature et si nous ne pouvons parvenir à [la connaissance] des ­concepts de la nature que par l’expérience, alors la science qui fait suite à celle-ci s’appelle métaphysique (de μετά, trans, et physica). C’est une science qui se trouve en quelque sorte hors, c’est-à-dire au-delà du domaine de la physique 5

La dénomination classificatrice, qui fut à l’origine de cette interprétation des écrits d’Aristote, résulta elle-même d’une difficulté touchant la compréhension des écrits ainsi classés dans le corpus aristotelicum. C’est que les classifications ultérieures des écoles de philosophie (logique, physique, éthique) ne connaissaient aucune discipline et n’avaient aucun cadre dans lesquels elles eussent pu ranger ce qu’Aristote vise ici comme la πρώτη φιλοσοφία, la philosophie proprement dite, ce qui est, en premier lieu, philosophie; μετὰ τὰ φυσικά sert de titre à une difficulté philosophique fondamentale.

Cette difficulté a elle-même sa source dans l’obscurité qui enveloppe l’essence des problèmes et des connaissances dont il est question dans ces traités. Pour autant qu’Aristote s’explique lui-même à ce sujet, on voit apparaître un curieux dédoublement dans la détermination de l’essence de la « philosophie première ». Celle-ci est aussi bien « connaissance de l’étant en tant qu’étant » (ὂν ᾗ ὂν) que connaissance de la région la plus éminente de l’étant (τιμιτώατον γένος), à partir de laquelle se détermine l’étant en totalité (καϑόλον).

Cette double manière d’entendre la πρώτη φιλοσοφία n’implique pas deux ordres d’idées foncièrement différents et indépendants; mais, d’autre part, on ne saurait non plus ni éliminer ni même affaiblir l’un de ces ordres au profit de l’autre; on ne doit pas davantage ramener prématurément cette apparente dualité à l’unité. Il s’agit plutôt d’éclaircir les sources de cette apparente dualité et la nature de la connexion des deux déterminations, à partir du problème fondamental d’une philosophie première de l’étant. Cette tâche est d’autant plus urgente que ce dédoublement n’apparaît pas seulement chez Aristote mais domine le problème de l’être depuis les débuts de la philosophie antique.

On peut dire anticipativement, afin de ne pas perdre de vue ce problème de la détermination essentielle de la « métaphysique », que la métaphysique est la connaissance fondamentale de l’étant comme tel et en totalité. Cette « définition » ne doit cependant être considérée que comme une indication du problème à traiter. Celui-ci se ramène aux questions suivantes : En quoi consiste I’essence de la connaissance de l’être de l’étant?  En quelle mesure celle-ci se développe-t-elle nécessairement en une connaissance de l’étant en totalité? Pourquoi cette dernière aboutit-elle, de son côté, à une connaissance de la connaissance de l’être? Le nom de « métaphysique » manifeste donc une difficulté fondamentale de la philosophie.

La métaphysique occidentale postaristotélicienne ne doit pas sa forme à l’héritage et au développement d’un prétendu système aristotélicien, mais à une méconnaissance de l’état incertain et ambigu [Offenheit] dans lequel Platon et Aristote laissèrent les problèmes capitaux. Deux motifs surtout ont influencé la formation du concept scolaire de la métaphysique que nous avons cité, et ont empêché de plus en plus un retour à la problématique originelle.

It is well known that the meaning of the expression meta ta physika (as the collective name for those treatises of Aristotle which were classified as following those belonging to then “Physics”), which was at first purely descriptive, later came to express a philosophical judgment concerning the content of these works. This change in meaning does not have the harmlessness which is attributed to it. Rather, it has forced the interpretation of these treatises in a particular direction and thereby has determined that what Aristotle discusses therein is to be understood as “metaphysics.” Nevertheless, whether that which is contained in Aristotle’s Metaphysics is “metaphysics” must be doubted. However, Kant himself still attempts directly to attribute a real meaning to the expression: “With reference to that to which the name ‘metaphysics’ refers, it is unbelievable that it arose by chance since it corresponds so exactly to the content of the science: since physis means nature, and since we can arrive at the concept of nature only through experience, that science which follows it is called metaphysics (from meta [trans], and physica). It is a science which, being outside the domain of physics, as it were, lies beyond it.”4

The classificatory expression which occasioned this particular interpretation of Aristotle’s writings itself arose from a difficulty concerning the comprehension of the treatises thus classified in the corpus aristotelicum. In the philosophy of the schools (logic, physics, ethics) which followed Aristotle, no discipline or framework could be found into which could be fitted what Aristotle pursued as prōtē philosophia, true philosophy, philosophy of the first rank; meta ta physika is thus the title of a basic philosophical difficulty.

This difficulty has its origin in the obscurity which envelops the essentials of the problems and ideas discussed in the treatises. Insofar as Aristotle expresses himself on the subject, it is evident that there is a curious ambiguity in the definition of “first philosophy.” It is knowledge of the essent [des Seienden] qua essent (on ē on) as well as knowledge of the highest sphere of essents (timiōtaton genos) through which the essent in totality is defined.

This dual characterization of prōtē philosophia does not contain two radically different trains of thought nor should one be weakened or rejected outright in favor of the other. Furthermore, we should not be over-hasty in reconciling this apparent duality. Rather, through an analysis of the problem of “first philosophy” we must throw light upon the reason behind this duality and the manner in which both determinations are connected. The task is all the more pressing in that the ambiguity mentioned did not first make its appearance with Aristotle but has dominated the problem of Being since the first beginnings of ancient philosophy.

In order to keep this problem of the essential determination of “metaphysics” in view, it can be said by way of anticipation that metaphysics is the fundamental knowledge of the essent as such and in totality. This “definition” is only to be considered, however, as an indication of the real problem, the question: Wherein lies the essence of the knowledge of the Being of essents? In what respect does this knowledge necessarily lead to a knowledge of the essent in totality? Why does this knowledge in turn lead to a knowledge of the knowledge of Being [Seinserkenntnis]? Thus, “metaphysics” remains the tide of a fundamental philosophical difficulty.

Post-Aristotelian metaphysics owes its development not to the adoption and elaboration of an allegedly pre-existent Aristotelian system but to the failure to understand the doubtful and unsettled state in which Plato and Aristotle left the central problems. The formation of the school-concept of metaphysics mentioned above owes its development primarily to two considerations which, at the same time, have proved to be an evergrowing obstacle in the way of taking up the original problem again.

009

یک موضوع به تقسیم محتوای متافیزیک مربوط می شود و از تفسیر دینی مسیحیت از عالم ناشی می گردد. بر اساس این تفسیر، هر موجودی که الهی نیست، مخلوق است: Universum [کل موجودات]. به نوبه خود در بین مخلوقات انسان موقعیت ویژه ای دارد تا بدانجا که هر چیزی به رستگاری نفس انسان [Seelenheil] و وجودِ [Existenz] جاودانی اش وابسته است. پس بر اساس این تلقی از عالم- وآدم [Welt- und Daseinsbewußtsein] کل موجودات منقسم می گردند به خداوند، طبیعت و نوع بشر و به ترتیب به هر کدام از این حوزه ها الهیات (موضوع/ابژه/برابرایستا <2>آن summum ens [موجود عالی])، کیهان شناسی و علم النفس اختصاص می یابد. آنها رشته های Metaphysica Specialis [مابعدالطبیعه به معنی الاخص/ متافیزیک خاص] را تشکیل می دهند. در مقابل Metaphysica Generalis [مابعدالطبیعه به معنی الاعم/ متافیزیک عام] (وجودشناسی) نیز موضوع خود [یعنی] موجود «به نحو عام» (ens commune) را دارد.

موضوع دیگری که برای بسط مفهوم مدرسی متافیزیک ضروری است مربوط به نوع معرفت و روش آن است. چون موضوع آن موجود [Seiende/being] به نحوی کلی/عام و بالاترین موجود [das höchste Seiende] می باشد که «هر کسی بدان مشتاق است» (کانت)، متافیزیک علم والا مقام و «ملکه علوم» است. بر این اساس نوع معرفت آن نیز باید سخت ترین و الزام آورترین باشد. این امر می طلبد که همانند باشد با یک ایده ال معرفتی مناسب؛ همچون معرفت «ریاضیاتی» که فرض می شود [چنین] باشد. ریاضیات به تمام معنی عقلی است و ما تقدم؛ زیرا مستقل از تجربیات تصادفی است، یعنی علم محض عقل است. لذا معرفت موجودات به نحوی کلی/عام (Metaphysica Generalis) و معرفت اقسام اصلی آن (Metaphysica Specialis) «دانشی مبتنی بر بنیان عقل صرف» می گردند.

حال آن که کانت به هدف این متافیزیک وفادار می ماند؛ در واقع او آن را بیشتر نیز به سمت Metaphysica Specialis که او «متافیزیک راستین»، «متافیزیک در هدف نهایی اش» می نامد سوق می دهد6. نظر به «شکست» دائمی همه متعاطیان این علم و [نیز] ناسازگاری و بی کفایتی اش، تمام تلاش ها برای گسترش معرفت محض عقل باید ابتدائا به تعلیق درآید تا پرسش از امکان ذاتی این علم روشن گردد. لذا کار بنیانگذاری به معنی تعیین ذاتی متافیزیک، بروز می کند. کانت چگونه این تعیین حدود ذاتی متافیزیک را بر عهده می گیرد؟

One theme concerns the division of the content of metaphysics and arises from Christianity’s devout interpretation of the world. According to this interpretation, every being that is not divine is created: the Universum. In turn, the human being has a special place among the created beings to the extent that everything depends on the salvation of the human soul [Seelenheil] and its eternal existence [Existenz]. Therefore, according to this world- and Daseinconsciousness [Welt- und Daseinsbewußtsein], the totality of beings is divided into God, Nature, and humankind, and to each of these spheres respectively is then allied Theology (the object<2> of which is the summum ens), Cosmology, and Psychology. They constitute the discipline of Metaphysica Specialis. In contrast, Metaphysica Generalis (Ontology) has as its object the being “in general” (ens commune).

The other theme that is essential for the development of the Scholastic concept of Metaphysics concerns its type of knowledge and its method. Since its object is the being [Seiende] in general and the highest being [das höchste Seiende] in which “everyone takes an interest” (Kant), Metaphysics is science of the highest dignity, the “queen of the sciences.” Accordingly, the type of knowledge it has must also be the most rigorous and the most binding. This requires that it be assimilated to an appropriate ideal for knowledge, as “mathematical” knowledge is reputed to be. It is rational in the highest sense and a priori because it is independent of chance experiences, i.e., it is pure science of reason. Thus the knowledge of beings in general (Metaphysica Generalis) and the knowledge of its principle divisions (Metaphysica Specialis) become a “science established on the basis of mere reason.”

Now Kant adheres to the purpose of this metaphysics; indeed, he shifts it still further in the direction of Metaphysica Specialis, which he calls “authentic metaphysics,” “metaphysics in its final end.”6 In view of the constant “miscarriage” of all undertakings in this science, its inconsistency and inefficacy, nevertheless all attempts to extend the pure knowledge of reason must first be held back until the question of the inner possibility of this science is clarified. Thus arises the task of a ground-laying in the sense of an essential determination of metaphysics. How did Kant undertake this essential delimitation of metaphysics?

Das eine Motiv betrifft die inhaltliche Gliederung der Metaphysik und entstammt der gläubigen Weltdeutung des Christentums. Danach ist alles nichtgöttliche Seiende ein Geschaffenes: das Universum. Unter den Geschöpfen wiederum hat der Mensch insofern eine ausgezeichnete Stellung, als auf sein Seelenheil und seine ewige Existenz alles ankommt. So gliedert sich gemäß diesem christlichen Welt- und Daseinsbewußtsein das Ganze des Seienden in Gott, Natur und Mensch, welchen Bezirken dann alsbald die Theologie, deren Gegenstand das summum ens ist, die Kosmologie und die Psychologie zugeordnet werden. Sie machen die Disziplin der Metaphysica specialis aus. Im Unterschied von dieser hat die Metaphysica generalis (Ontologie) das Seiende „im allgemeinen” (ens commune) zum Gegenstand.

Das andere für die Ausbildung des Schulbegriffes der Metaphysik wesentliche Motiv betrifft ihre Erkenntnisart und Methode. Da sie das Seiende im allgemeinen und das höchste Seiende zum Gegenstand hat, woran „jedermann ein Interesse nimmt” (Kant), ist sie Wissenschaft von der höchsten Dignität, die „Königin der Wissenschaften”. Demzufolge muß auch ihre Erkenntnisart die strengste und schlechthin verbindliche sein. Dies verlangt, daß sie sich einem entsprechenden Erkenntnisideal angleicht. Als dieses gilt die „mathematische” Erkenntnis. Sie ist die im höchsten Sinne rationale und apriorische, weil von zufälligen Erfahrungen unabhängige, d. h. reine Vernunftwissenschaft. Die Erkenntnis des Seienden im allgemeinen (Metaphysica generalis) und nach seinen Hauptbezirken (Metaphysica specialis) wird so zu einer „Wissenschaft aus bloßer Vernunft”.

Kant hält nun an der Absicht dieser Metaphysik fest, ja er verlegt sie noch stärker in die Metaphysica specialis, die er die „eigentliche Metaphysik”, „Metaphysik im Endzweck” nennt 6. Angesichts der ständigen „Verunglückung” aller Anschläge in dieser Wissenschaft, ihrer Unstimmigkeit und Wirkungslosigkeit müssen jedoch alle Versuche, die reine Vernunfterkenntnis zu erweitern, zunächst unterbunden werden, bis die Frage nach der inneren Möglichkeit dieser Wissenschaft geklärt ist. So erwächst die Aufgabe einer Grundlegung im Sinne einer Wesensbestimmung der Metaphysik. Wie setzt Kant diese Wesensumgrenzung der Metaphysik an?

Le premier motif a trait à l’articulation du contenu de la métaphysique et dérive de la conception du monde née de la foi chrétienne. Selon celle-ci, tout étant non divin est une créature : [l’ensemble des créatures définit] l’Univers. Parmi les créatures, l’homme jouit d’une position privilégiée parce que le salut de son âme et l’éternité de son être importent par-dessus tout. Ainsi la totalité de l’étant a-t-elle pour régions, selon la conscience chrétienne du monde et de l’existence, Dieu, la nature et l’homme. A ces régions de l’étant se réfèrent la théologie, dont l’objet est le summum ens, la cosmologie et la psychologie. Elles forment ensemble la discipline appelée metaphysica specialis. Distincte de cette dernière, la metaphysica generalis (ontologie) a pour objet l’étant « en général » (ens commune).

L’autre motif essentiel de la formation du concept scolaire de la métaphysique concerne le mode de connaissance et la méthode de celle-ci. Comme la métaphysique a pour objet l’étant en général et l’étant suprême, objet qui « importe à tout homme » (Kant), elle est la science dont la dignité est la plus éminente, la « reine des sciences ». En conséquence, son mode de connaissance doit être parfaitement rigoureux et absoIurnent contraignant. Cela exige qu’elle se conforme à un idéal de connaissance correspondant, que l’on estime réalisé dans la connaissance « mathématique ». Cette connaissance est rationnelle et a priori au plus haut point puisqu’elle est indépendante de l’expérience contingente. C’est donc une science rationnelle pure. La connaissance de l’étant en général (metaphysica generalis) et celle de ses régions capitales (metaphysica specialis] deviennent ainsi une « science [édifiée] par la raison pure ».

Kant demeure fidèle aux intentions de cette métaphysique, les renforce et déplace leur centre de gravité vers la metaphysica specialis. Il nomme cette dernière la « métaphysique proprement dite », celle qui réalise le but final de cette science [Metaphysik im Endzweck] 6Etant donné I’« échec » constant de toutes les entreprises de la métaphysique, son incohérence et son Inefficacité, tous les efforts en vue d’accroître la connaissance rationnelle pure doivent être suspendus jusqu’à la résolution du problème de la possibilité intrinsèque de cette science. Ainsi naît la tâche d’une instauration du fondement, entendue comme la détermination de I’essence de la métaphysique. Comment Kant amorce-­t-il la délimitation de cette essence?

The one consideration concerns the organization of metaphysics with respect to its content and arises from the devout Christian interpretation of the world. According to this, all that is not divine is created—the totality of creatures defining the universe. Among created things man has a special place inasmuch as everything is centered on the welfare of his soul and his own eternal existence. In keeping with the Christian belief concerning the world and existence, the essent in totality is divided into God, nature, and man, each of these realms having a particular discipline devoted to its study. These disciplines are theology, the object of which is the summum ens, cosmology, and psychology. Together they form the discipline called metaphysica specialis. In distinction from this, metaphysica generalis (ontology) has as its object the essent “in general” (ens commune).

The other consideration essential to the development of the school-concept of metaphysics concerns the mode of knowledge and the methodology involved. Since the object of metaphysics is both the essent in general and the highest essent, in which “everyone takes an interest” (Kant), it is a science of the highest dignity, the “queen of the sciences.” Consequently, its mode of knowledge must be perfectly rigorous and absolutely binding. This requires that it conform to a corresponding cognitive ideal, “mathematical” knowledge. Because it is free from the contingencies of experience, mathematical knowledge is in the strictest sense rational and a priori, i.e., it is a pure, rational science. Thus, the knowledge both of the essent in totality (metaphysica generalis) and of its principal divisions (metaphysica specialis) becomes “a science established by mere reason.”

Kant remained faithful to the purpose of this metaphysics; indeed, he strengthened it and shifted its center of gravity toward metaphysica specialis. This last he termed “true metaphysics,” “metaphysics in its final purpose.”5 In view of the constant “failure” which has attended all undertakings in this science, their incoherence and their ineffectualness, all further attempts to extend the knowledge of pure reason must be held in abeyance until the question of the intrinsic possibility of this science is settled. Thus, the task arises of the laying of a foundation of metaphysics in the sense of the determination of its essence. How did Kant set about this essential delimitation of metaphysics?