188

8- درباره کاسیرر

قصد: توضیح تلاش مرسوم!

 پرسش: چرا کاسیرر نمی تواند بر مبنایی که من اتخاذ کردم قرار گیرد(صفحه 3)؟

1- آیا مسأله متافیزیک می بایست به نحو دیگری باز و تاسیس گردد؟
2- آیا کانت واقعاً بر همین مبنا حرکت نمی کند؟
3- یا فقط میزانی که کانت بطورآگاهانه یا به طور اولا و بذات این [حرکت] را انجام داد مناقشه انگیز است؟

 با توجه به مورد 3 ، بی هیچ چون و چرا اقرار می کنم، که تفسیر من خشن و فرارونده است، اما به طور خاص با ملاحظه مفروضات از 1 و2 !!

قصد مربوط به کانت- و مسأله متافیزیک!

9-

 نقل قول شایع از نامه مشهور به مارکوس هرتز در واقع نیازمند است که نهایتاً برای یک بار مورد پرسش قرار گیرد. خیلی به ندرت توجه می شود که بعد از اینکه کانت گفت بود معتقد است «در حدود سه ماه» [نوشتن اثر] حاضر است در واقع او [برای انجام این کار] به تقریباً ده سال نیاز پیدا کرد.

 باید در واقع چیزی دیگری بوده باشد که در این اثنا در هم می شکند. در نامه، مسأله هنوز خیلی سنتی است، گرچه از پیش بطور انتقادی به پرسش مربوط به امکان معرفت انتزاعی محض- که گویی [این معرفت محض] صرفاً لنفسه وجود دارد- معطوف است. اگرچه او به امرحسی توجه کرد، محدودیت مطمئناً به طور درخور محوری نیست.

10- کاسیرر

صرفاً آنتروپولوژیک و قانون محتوای حسی، پدیدار و شی فی نفسه. در عوض وجود و زمان، وجود و تکلیف.

 اما: ایده- خودش شاکله! (تمثیل). قانون – ذاتاً بازنمایی شده.

11-

وجود در حالت بایستگی (بای- اِستن)

12-

واقعیت عملی آزادی. این [چیزی] است معقول اما حتی به طور تئوریک قابل درک نیست.

ماهیت عقل محدود- که متأثر توسط حسگانگی است. عقلی بدینگونه [حسانی] صرفاً آنتروپولوژیک نیست، بلکه در عوض کل ماهیت/ حد تام [عقل] است. دقیقا این جدا سازی- بین محتوای حسی و [عقل فرمال غیرحسی] صرفاً «سایکولوژیک»- مغلوبه گردد.

8. On Cassirer

Intention: clarification of the common endeavor!

Question: Why cannot Cassirer stick to the ground I picked (p. 3)?
1) Is the problem of metaphysics to be unfolded and grounded in a different way?
2) Is Kant not factically moving along this same ground?
3) Or is only the extent to which he consciously or primarily did this debatable?

With respect to 3), I confess without further elaboration, that my interpretation is violent and excessive, but particularly with regard to the assumptions from 1) and 2)!!

The intention pertains to Kant — and the problem of metaphysics!

9.

The popular quotation of the well-known letter to M. Herz indeed requires that we finally for once question its correctness. It is too seldom noticed that after Kant said he believed he would be ready “within about three months,” in fact he required almost ten years.

There must indeed have been something else that broke down in the interim. In the letter, the problem is still all too traditional, although already critically oriented toward the question concerning the possibility of pure abstract knowledge, as if it simply existed for-itself. Although he noticed sensuality, finitude was certainly not properly central.

10. Cassirer

The merely anthropological and the law of sensual content, appearance and the thing-in-itself. Instead of Being and Time, Being and Duty.

But: Idea — itself Schema! (analogue). Law — intrinsically represented.

11.

Being in the modality of ought-to-be [Sollseins]

12.

The practical reality of freedom. This is [something] intelligible but even theoretically it is not comprehenSible.

Finite rational essence — affected by sensuousness. This as such is not merely anthropological, but is instead the whole essence. Precisely this separation — sense-content and the merely “psychological” — is to be overcome.

8. zu Cassirer

Absicht: Klärung des gemeinsamen Bemühens!

Frage: warum kann Cassirer nicht auf dem von mir gewählten Boden verharren? (S. 4)
1) ist das Problem der Metaphysik anders zu entfalten und zu begründen?
2) bewegt sich Kant nicht faktisch auf diesem Boden?
3) oder ist nur strittig, wie weit er das bewußt und in erster Linie tut?

ad 3) gebe ich ohne weiteres zu, daß meine Interpretation gewaltsam und übersteigernd, aber eben unter der Voraussetzung von (2) und (1)!!

Die Absicht geht ja auf Kant — und das Problem der Metaphysik!

 9.

Die beliebte Anführung des bekannten Briefes an M. Herz bedarf doch endlich einmal der Anzweiflung auf ihr Recht. Es wird zu wenig beachtet, daß Kant gerade, nachdem er geglaubt hat, „binnen etwa 3 Monathen” fertig zu sein, noch fast 10 Jahre braucht.

Da muß doch anderes dazwischen gebrochen sein. In dem Brief ist das Problem noch allzu traditionell, obzwar schon kritisch auf die Frage nach der Möglichkeit der reinen Verstandeserkenntnis orientiert, als ob es diese einfach für sich gäbe. Obzwar Sinnlichkeit gesehen, doch nicht eigentlich zentral die Endlichkeit.

10. Cassirer

Das bloß Anthropologische und der Sinngehalt Gesetz, Erscheinung und Ding an sich. Statt Sein und Zeit Sein und Sollen.

Aber: Idee — ja selbst Schema! (Analogon). Gesetz — wesenhaft vorgestelltes.

11.

Das Sein in der Modalität des Sollseins

12.

Die praktische Realität der Freiheit. Dieses Intelligible gerade theoretisch nicht faßbar.

Endliches Vernunftwesen — von Sinnlichkeit affiziertes. Dieses als solches nichts bloß Anthropologisches, sondern das ganze Wesen. Gerade diese Scheidung — Sinn-Gehalt und bloß „psychologisch” — überwinden.

189

ضمیمه 6

درباره تاريخ كرسي فلسفي از 1866

 

بازه زماني اين ارزيابي مقارن است با تاسيس، تحكيم، به سرانجام رسيدن و سازماندهي مجدد تحقيق فلسفي در دانشگاه ماربورگ كه از پيش جايگاه مبرهن و استوارش را در تاريخ فلسفه به عنوان «مدرسه ماربورگ» دارد.

قريب به اواسط قرن نوزدهم فروپاشی مدرسه هگلي بطور كلي به زوال فلسفه منجر گشت. در حدود ادوار معاصر، ‌[مقارن با] سر برافراشتن علوم تحصّلي (تاريخ و علوم طبيعي)، فلسفه روی همرفته منزلت اش را از دست داد. جايي كه خوب نگه داشته شد در ميان جهل و انحراف از ماهيت مناسب آن قرار مي گرفت. فلسفه مي بایست برخلاف [طبع] خویش بوسيله تبعیت از علوم تحصلي به عنوان «فلسفه» علمي-طبيعي (روانشناسي) يا به عنوان تاريخ فلسفي در پیشگاه  آگاهي ساینیفیک حاکم کسب اعتبار کند.

تجدید فزايندۀ فلسفه علمي كه از دهه 60[18] در جريان بود عهده دار تحصيل دوباره دركي از پرابلماتیک فلسفي اصیل شد. اهتمام به ابژه، نحوه برخورد و وحدت نظام مند فلسفه انگيزه قاطعي يافت و پيشروي بنياديني را از طريق تحقيقات هدايت شده در دانشگاه ماربورگ ايجاد نمود. مقدم بر هر چیزی اين [تحقيقات] طالب تضمين دوباره ماهيت علمي فلسفه بود بوسيله کاربرد جديدي از كار نقادانه كانت. در واقع در طول دهه 60 [قرن نوزده ام] از طريق كار ادوارد. زلّر (استاد فلسفه در ماربورگ 62-1849) اتو ليمبن، هرمان فون هلمهوتز و فردریک آلبرت لانگ (استاد صاحب کرسی در فلسفه در ماربورگ، 75-1873) فراخواني به بلندي به گوش مي رسيد: بازگشت به كانت! هرمان كوهن نخست در كارش «نظريۀ تجربه كانت» (1871)  کاربرد دوباره كانت را كه از پيش در جريان بود بر بنياد علمي قاطع اي مبتني ساخت، او در چنين كاري بازيگران بعدي «نوكانيستم» را ايجابا و سلبا متاثر ساخت. در اثناي همين زمان دو اثر منتشر گرديد، «زندگینامه شلایرماخر» ویراست اول اثر ويلهلم ديلتاي(1870) و «روانشناسی از دیدگاه تجربی» ویراست اول اثر فرانز برنتانو(1874) كه در آن گرايشات ديگري از تجدید دوباره كانت وجود داشت[برقرار بود]. آنها نقطۀ عزيمتي شدند براي فلسفه حیوی ديلتاي، كه به سمت مسئله حیث تاريخي دازاین معطوف بود و انگيزه اي را براي بسط تحقيقات پديدارشناختي فراهم نموده بود، كه در [كار] اِدموند هوسرل بنا گرديد. در هر دو مورد كه امروزه بطور نظام مند شروع به آميختگي كرده اند راه براي غلبه نوكانتيسم هموار گرديده بود، تا حدي كه در واقع  آنها تحكيم و سازماندهي دوباره «مدرسه ماربورگ» را ترغيب نمودند.

فردریک آلبرت لانگ در كار فلسفي عمده اش «تاریخ ماتریالیسم» (1865) معناي فلسفي بنیادينی به ايده اليسم انتقادي كانت نسبت داده بود، تا حدي كه در [ايده اليسم انتقادي كانت] بايد ماترياليسم به عنوان «ساده ترين جهان بيني نظام بخش» غالب گردد. لانگ فوراً اهميت كار كوهن را [كه] مبتني بر فهمي از كانت بود كه وي به زحمت براي خود پرداخته بود، دانست و در اعمال بررسي مجددي در تفسير كانتي خويش ترديد نكرد. لانگ ترتيب [احراز] شايستگي كوهن در دانشگاه ماربورگ را داد (نوامبر 1873). بعد از مرگ ويسن بورن سالها بعد كوهن تنها كانديداي نامزد شده براي کرسی استادی بود. در واقع او اين منصب را اخذ نكرد بلكه از عيد پاك 1875 او [به عنوان] استادیار منصوب بود و به مجرد مرگ لانگ (نوامبر 1875)جايگاه کرسی استادي [لانگ] را متقبل گشت، [جايگاهي] كه تا 1912 در دست داشت. پيرو انتصاب وي تا بازنشستگی اش با درجه استاد تمام: كوهن به برلين نقل مكان نمود جايي كه تا زمان مرگش (آوريل 1918)علاوه بر نوشتن فعالانه، خطابه ها و كلاس هايي در آكادمي الهيات يهودي منعقد می نمود.

APPENDIX VI

On the History of the Philosophical Chair since 1866

The time frame of this account coincides with the establishing, strengthening, working-out and reorganization of philosophical research at Marburg University, which already has its fixed and unequivocal place in the history of Philosophy as the “Marburg School.”

By the middle of the 19th century, the breakdown of the Hegelian school led to a general decline of philosophy. Within the confines of the contemporary, towering positive sciences (history and the natural sciences), philosophy altogether lost its prestige. Where it was well kept up, it took place in the midst of an ignorance and perversion of its proper essence. It was able to obtain validity before the predominant scientific consciousness by means of an assimilation of itself, which ran counter to itself, with the positive sciences as natural-scientific “philosophy” (psychology), that is, as philosophical history.

The uplifting renewal of scientific philosophy underway since the [18]60s undertook, even if in a groping way, to win back an understanding of the original philosophical problematic. The concern with the object, the manner of treatment, and the systematic unity of philosophy received decisive impetus and made fundamental advances through the research conducted at Marburg University. First of all, this [research] sought to secure once again the scientific essence of Philosophy by means of a new appropriation of Kant’s “critical” work. In fact, during the 60s, through the work of Ed. Zeller (Professor of Philosophy in Marburg, 1849-62), Otto Liebmann, Herm. Helmholtz and Fr. A. Lange (Ordinarius in Philosophy at Marburg, 1873-75), the call was loudly sounded: back to Kant! First, in his work Kant’s Theory of Experience (1871), H. Cohen had placed the re-appropriation of Kant that was already underway upon a scientifically decisive ground, and in so doing he influenced the subsequent playing-out of “Neo-Kantianism” in both a positive and a negative way. During this same time, two works appeared, W Dilthey’s Leben Schleiermachers I (1870) and Fr. Brentano’s Psychologie vom empirischen Standpunkt I (1874), in which tendencies other than a renewal of Kant were maintained.They became, however, the point of departure for Dilthey’s Lebensphilosophie, which was oriented with respect to the problem of Dasein’s historicality, and provided the impetus for the development of phenomenological research, which was grounded in [the work of] E. Husserl. In both instances, which today have systematically begun to be fused, the way was paved for the overcoming of Neo-Kantianism, indeed to such an extent that they encouraged the strengthening and reorganization of the “Marburg School.”

In his major philosophical work Geschichte des Materialismus (1865), Fr. A. Lange had assigned a fundamental philosophical meaning to Kant’s critical idealism, to the extent that in [Kant’s critical idealism], Materialism as “the simplest, regulative world view” must be overcome. Lange immediately knew the importance of Cohen’s work, based on an understanding of Kant he had laboriously worked out for himself, and he did not hesitate to insert a renewed examination into his own Kant interpretation. Lange arranged for Cohen’s habilitation in Marburg (November 1873). After Weißenborn’s death the following year, Cohen was the sole candidate to be nominated for Ordinarius. In fact, he did not get this appointment; but as of Easter 1875 he was appointed Extraordinarius Professor, and upon Lange’s death (November 1875) he assumed [Lange’s] Professorship, which he would hold until 1912. Following his appointment to Emeritus status, Cohen relocated to Berlin where, in addition to writing actively, he held lectures and classes at the Jewish theological academy there until his death (April 1918).

VI.

Zur Geschichte des philosophischen Lehrstuhles seit 1866.

Der Zeitraum des Berichts deckt sich mit der Entstehung, Fortbildung, Auswirkung und Umbildung der philosophischen Forschung an der Marburger Universität, die in der Geschichte der Philosophie als „Marburger Schule” bereits ihre feste und eindeutige Stelle hat.

Der Zusammenbruch der Hegelschen Schule führte gegen die Mitte des 19. Jahrhunderts zu einem allgemeinen Verfall der Philosophie. Im Umkreis der gleichzeitig aufstrebenden positiven Wissenschaften (Historie und Naturwissenschaften) verlor die Philosophie vollends ihr Ansehen. Wo sie gepflegt wurde, geschah es in der Unkenntnis und Verkehrung ihres eigenen Wesens. Sie sollte sich durch eine ihr selbst zuwiderlaufende Angleichung an die positiven Wissenschaften als naturwissenschaftliche „Philosophie” (Psychologie) bzw. als Philosophiehistorie vor dem herrschenden wissenschaftlichen Bewußtsein Geltung verschaffen.

Die seit den 60er Jahren anhebende Erneuerung der wissenschaftlichen Philosophie zielte dagegen, wenngleich tastend, auf eine Wiedergewinnung des Verständnisses der eigenständigen philosophischen Problematik. Entscheidende Antriebe und maßgebende Förderung empfingen die Bemühungen um Gegenstand, Behandlungsart und systematische Einheit der Philosophie durch die an der Marburger Universität geleistete Forschungsarbeit. Diese suchte sich zunächst des wissenschaftlichen Wesens der Philosophie wieder zu versichern durch eine neue Aneignung der „kritischen” Arbeit Kants. In den 60er Jahren war allerdings schon durch Ed. Zeller (1849-62 Professor der Philosophie in Marburg), Otto Liebmann, Herm. Helmholtz und Fr. A. Lange (1873-75 Ordinarius für Philosophie in Marburg) der Ruf laut geworden: zurück zu Kantl Aber erst H. Cohen hat durch sein Werk „Kants Theorie der Erfahrung” (1871) die einsetzende Wiederaneignung Kants auf den wissenschaftlich entscheidenden Punkt gestellt und die nachkommenden Spielarten des „Neukantianismus” positiv und negativ bestimmt. Um dieselbe Zeit erschienen zwei Werke, W. Diltheys Leben Schleiermachers I (1870) und Fr. Brentanos Psychologie vom empirischen Standpunkt I (1874), deren Tendenzen sich abseits von einer Erneuerung Kants hielten. Sie wurden jedoch zum Ausgang der am Problem der Geschichtlichkeit des Daseins orientierten „Lebensphilosophie” Diltheys und zum Anstoß für die Entwicklung der durch E. Husserl begründeten phänomenologischen Forschung. In beiden Richtungen, die sich heute systematisch zu verschmelzen beginnen, bahnt sich die Überwindung des Neukantianismus an, so zwar, daß auch die Fort- und Umbildung der „Marburger Schule” von ihnen gefördert wurde.

Fr. A. Lange hatte in seinem philosophischen Hauptwerk, der „Geschichte des Materialismus” (1865), Kants kritischem Idealismus eine grundsätzliche philosophische Bedeutung zugewiesen, sofern sich in ihm der Materialismus als „die einfachste, regulierende Weltansicht” überwinden mußte. Lange erkannte alsbald auf Grund eines selbst erarbeiteten Kantverständnisses die Tragweite von Cohens Werk und zögerte nicht, seine eigene Kantauffassung einer erneuten Prüfung zu unterziehen. Lange veranlaßte Cohen zur Habilitation in Marburg (Nov. 1873). Schon im folgenden Jahre wurde Cohen nach dem Tode Weißenborns als einziger zum Ordinarius vorgeschlagen. Zwar erhielt er diese Professur nicht, wohl aber zu Ostern 1875 ein Extraordinariat und nach dem Tode Langes (Nov. 1875) dessen Professur, die er bis 1912 innehatte. Nach seiner Emeritierung siedelte Cohen nach Berlin über, wo er neben einer reichen schriftstellerischen Tätigkeit Vorlesungen und Übungen an der dortigen jüdisch-theologischen Lehranstalt hielt bis zu seinem Tode (April 1918).

190

كوهن هسته پرابلماتیک كانتي را در وحدت تاليفي اصيل اپرسپشن استعلايي مي جست. او ساختار واقعيت بطور كلي را به عنوان [امري] مندرج در پرسش مربوط به منشا ابژكتیويته ی ابژه هاي شناخت فيزيكي- رياضياتي میدید  که تحت حکم منسجم تفكر محض قرار دارند. با وظيفه تبیین استعلايي- منطقي شناخت علمي از طبيعت که به اين نحو درك شده، فلسفه مي بايست مجموعه اصيلي از مسائل كه براي علوم دقيقه اساساً غيرقابل حصول اند را دنبال نماید. مرز بين معرفت نظري از سويی و رفتار اخلاقي-عملي و رفتار هنري- صورتدهنده سوژه از سويي دیگر، به طور متناظر تفسير جامعي از كانت را ايجاب مي نمايد كه كوهن در كارهايش «بنیاد اخلاق کانت» (1877) و«بنیاد زیبایی شناسی کانت» (1889) ارائه كرد.

در اين بنیانگذاری سه گانه استعلايي براي «جهان ابژه ها»، خود پرسش وحدت نظام مند تمام تاسيس استعلايي قرار دارد. در متن کتاب او «اصول روش بینهایت خُرد و تاریخ آن» (1883)، كوهن براي كار آينده اش بحث نخستين و تعیین کننده ايده نظام را مي پردازد. [اين اثر] در عنوان فرعي به منزله «فصلي در بنیانگذاری براي نقد معرفت» توصيف شده است. تغيير عبارت «نقد عقل» به «نقد معرفت» يكي از اعتقادات اصلي كوهن را بيان مي كند که بعدها بر تلاش هاي خود وي در ساخت يك نظام حكمفرما گشت: معرفت علم است يا بطور دقيق تر علم طبيعي- رياضياتي است. بر اين اساس ايده اليسم انتقادي پيش از هر زماني «علمي» مي گردد بواسطه اخذ «امر واقع[Τatsache] علم» كه قرار است ابژه تبیین/ابتنای استعلايي شود: «تنها در علم چيزها بطور داده شده و به نحو محسوس براي پرسش هاي فلسفي در دست[Vorhanden] اند.» «آگاهي شناسا… تنها در امر واقع [Τatsache] معرفت علمي واجد آن واقعيتي است كه يك تحقيق فلسفي مي تواند بدان رجوع كند». به منزله نتيجه اين پيوند تنگاتنگ فلسفه استعلايي با امر واقع [Faktum] علمي، اين امر رخ داد كه ابژه هاي اخلاقي و زيباشناختي نيز به عنوان امری بطور علمی شناخنه شده [معلوم علمي] مسئله گرديد. در واقع كوهن علم الحقوق را به عنوان علم منتسب براي اخلاق فرض مي كند، درحالیکه در زيبايي شناسي مستقيماً به سوي آثار هنر معطوف است و نه چنانکه ايده سيستم اقتضاي آن دارد به سمت علم آثار. نظامندي مفاهيم اصلي منطق، اخلاق و زيباشناسي كه بدين نحو مورد نظر قرار گرفته اند، در سيستم سه بخشي كوهن مورد پرداخت قرار می گیرند («منطق معرفت محض»،1902؛«اخلاق اراده محض»،1904؛ «زیبایی شناسی احساس محض»، 1912). در حین آنکه تا اینجا كوهن مساله فلسفي دين را در مساله فلسفي اخلاق منحل ساخته بود، در نوشته اش «مفهوم مذهب در نظام فلسفه» (1915) ، وي در جستجوي تعيين معناي يكتايي از پديدار دين بود.

گرچه كوهن هرگز يك كار بزرگ در تاريخ فلسفه منتشر نكرد بجز كارهايش از تفسير كانت، با اين وجود از ابتدا كار نظام مند وي از راه درگيري مداوم با پيش سقراطی ها، افلاطون، نيکولاس كاسانوس، دكارت و لایبنيز تغذيه و هدايت مي گشت.

Cohen looked for the center of the Kantian problematic in the original synthetic unity of transcendental apperception. He saw the problem of the constitution of reality in general as contained in the question concerning the origin of the objectivity of the objects of mathematico-physical knowledge in the coherent execution of pure thinking. With the task of a transcendental-logical grounding of the scientific knowledge of nature understood in this way, philosophy should maintain an original complex of problems that is fundamentally inaccessible to the exact sciences. The boundary between theoretical knowledge on the one hand, and the moral-practical and artistic-formative conduct of the subject on the other, presses for a correspondingly far-reaching interpretation of Kant, which Cohen presented in his works Kants Begründung der Ethik (1877) and Kants Begründung der Ästhetik (1889).

Within this threefold, transcendental laying of the ground for the “world of objects” lies the question of the systematic unity of the entire transcendental grounding itself. In his text Das Prinzip der Infinitesimalmethode und seine Geschichte (1883), Cohen developed the first and, for his future work, decisive discussion of the idea of system. In the subtitle, it is described as “A Chapter on the laying of the Ground for the Critique of Knowledge.” The change of the expression “Critique of Reason” to “Critique of Knowledge” expresses one of Cohen’s principle convictions, which later dominated his own attempts at constructing a system: knowledge is science, or more precisely, mathematical natural science. Accordingly, critical Idealism becomes “scientific” first and foremost by taking “the fact [Tatsache] of science” to be the object of the transcendental grounding. “In science alone are things given and palpably at hand [vorhanden] for philosophical questions.” “The knowing consciousness . . . only has in the fact [Tatsache] of scientific knowledge that reality to which a philosophical investigation can refer.” As a consequence of this narrow fastening together of transcendental philosophy with the scientific fact [Faktum], it also came to pass that ethical and aesthetic objects as scientifically known became a problem. In fact, Cohen postulated jurisprudence [Rechtswissenschaft] as the alleged science for ethics, while in aesthetics he was oriented directly toward the works of art and not, as the idea of system would have it, toward the science of the works. The systematic of the basic concepts of logic, ethics, and aesthetics, oriented in such a manner, gets worked out in Cohen’s three-part system (Logik der reinen Erkenntnis, 1902; Ethik des reinen Wollens, 1904; Ästhetik des reinen Gefühls, 1912). While so far Cohen had dissolved the philosophical problem of religion into that of ethics, in his text Der Begriff der Religion im System der Philosophie (1915) he sought to determine the unique meaning of the phenomenon of religion.

Although Cohen never published a great work in the history of philosophy other than his works of Kant interpretation, nonetheless from the beginning his systematic work was nourished and guided through constant engagement with the Pre-Socratics, Plato and Nicholas Cusanus, Descartes and Leibniz.

Cohen suchte das Zentrum der Kantischen Problematik in der ursprünglichen, synthetischen Einheit der transzendentalen Apperzeption. Das Problem der Konstitution der Wirklichkeit überhaupt sah er in der Frage nach dem Ursprung der Gegenständlichkeit des Gegenstandes der mathematisch-physikalischen Erkenntnis aus dem Vollzugszusammenhang des reinen Denkens. Mit der so verstandenen Aufgabe einer transzendental-logischen Begründung der wissenschaftlichen Naturerkenntnis sollte die Philosophie einen eigenständigen, den positive Wissenschaften grundsätzlich unzugänglichen Problemkreis erhalten. Die Abgrenzung der theoretischen Erkenntnis gegen die sittlich-praktischen und künstlerisch-gestaltenden Verhaltungen des Subjekts drängte zu einer entsprechend weitgreifenden Interpretation Kants, die Cohen in seinen Werken „Kants Begründung der Ethik” (1877) und „Kants Begründung der Ästhetik” (1889) vorlegte.

In dieser dreifachen transzendentalen Grundlegung der „Gegenstandswelten” lag die Frage nach der systematischen Einheit des transzendentalen Begründungsganzen selbst. Die erste und für seine künftige Arbeit entscheidende Erörterung der Systemidee entwickelte Cohen in seiner Schrift: „Das Prinzip der Infinitesimalmethode und seine Geschichte” (1883). Sie bezeichnete sich im Untertitel als „ein Kapitel zur Grundlegung der Erkenntniskritik”. Der Wandel des Ausdrucks „Kritik der Vernunft” zu „Erkenntniskritik” sollte eine prinzipielle Überzeugung Cohens zum Ausdruck bringen, die später seinen eigenen Systemaufbau beherrschte: Erkenntnis ist Wissenschaft und streng genommen mathematische Naturwissenschaft; dadurch daß der kritische Idealismus die „Tatsache der Wissenschaft” zum Objekt der transzendentalen Begründung macht, wird er selbst allererst „wissenschaftlich”. „In der Wissenschaft allein sind Dinge gegeben und für die philosophischen Fragen greifbar vorhanden.” „Das erkennende Bewußtsein … hat nur in der Tatsache der wissenschaftlichen Erkenntnis diejenige Wirklichkeit, auf welche eine philosophische Untersuchung sich beziehen kann.” Als Konsequenz dieser engsten Verklammerung der Transzendentalphilosophie mit dem Faktum der Wissenschaft ergab sich, auch die ethischen und ästhetischen Gegenstände primär als wissenschaftlich gewußte zum Problem zu machen. Cohen postulierte in der Tat als die für die Ethik vorgegebene Wissenschaft die Rechtswissenschaft, während er in der Ästhetik sich direkt an den Werken der Kunst orientierte und nicht, wie die Systemidee es forderte, an der Wissenschaft von den Werken. Die dergestalt orientierte Systematik der logischen, ethischen und ästhetischen Grundbegriffe erhielt ihre Ausarbeitung in dem dreiteiligen System Cohens (Logik der reinen Erkenntnis 1902; Ethik des reinen Wollens 1904; Ästhetik des reinen Gefühls 1912). Während Cohen das philosophische Problem der Religion bislang in das der Ethik auflöste, versuchte er in seiner Schrift „Der Begriff der Religion im System der Philosophie” (1915) das Phänomen der Religion in seiner Eigenbedeutung zu fassen.

Wenngleich Cohen außer seinen Werken zur Kantinterpretation keine größeren Arbeiten zur Geschichte der Philosophie veröffentlichte, so war doch seine systematische Arbeit von Anfang an durch eine ständige Auseinandersetzung mit den Vorsokratikern, Plato und Nicolaus Cusanus, Descartes und Leibniz genährt und geführt.

191

هم كار و دوست طولاني مدت كوهن، پل ناترپ، ارزيابي انضمامي، كامل و بصيرانه تري از فلسفه باستان و مدرن بوسيله فهم نظامندي از مسائل انجام داد. در پاييز 1881 ناترپ در دانشگاه ماربورگ ملبس گرديد؛ در سال 1885 وي در دانشگاه مدرس گرديد، در 1893 وي به عنوان جانشين ج. برگمن(بنگريد به ذيل) استاد صاحب کرسی فلسفه شد. وي در 1922 علي رغم اين واقعيت كه هنوز با سخنراني ها و كلاس هايي فعال بود بازنشسته گرديد. ناترپ كمي بعد از هفتادمين روز تولدش در اگوست 1924 درگذشت. چون كار فلسفي ناترپ ابتداً با وسواسی با همان حال و هواي [كار] كوهن بود، او بعدها توانست شكاف هاي ذاتي و يك جانبه گي هاي اين نظام را آشكارتر ببیند و آن را به سطح اساسي تر و مستقل تري از توسعه برساند. اولين تحقيقات ناترپ مربوط به انشراح بخشی به فلسفه باستان از طريق تاريخ مسائل [فلسفي] بود. كار «تحقیق درباره تاریخ مساله شناخت در باستان» (1884) تاثير قوي اي بر علم داشت. کار «آموزه ایده افلاطون. مقدمه ای بر ایده الیسم» (1903) در واقع با مخالفت تندي مواجه گشت. صرفنظر از امكان دفاع از تفاسير منفرد، این اثر کار ضروری آشكار سازي اين را انجام داد كه تاريخ فلسفه نمي تواند فهم نظام مندی از مساله را به عنوان پيش فرض هرمنوتيكي كارش ترك نمايد. در رساله اي كه خيلي به ندرت مورد توجه قرار گرفته است، تحت عنوان « درباره موضوع و موضع متافیزیک ارسطو» (Philos. Monatshefte, vol. XXIV, 1888)، ناترپ نتايج و مسائلي را پیش بینی کرد كه برای نخستین بار در زمانه حال حاضر بيشتر قابل حصول اند.

پی ريزي بنياد استعلايي براي رفتار منطقي، اخلاقي و زيباشناختي «عالي ترين نقطه» اش را در سوژه داراست. لذا خود بنیانگذاری ابتدا از طريق ملاحظه اي موضوعي آگاهي در معناي يك روانشناسي استعلايي غيرتجربي به بنياد مي رسد. ناترپ تجربيات اوليه اش در اين راستا را در «مقدمه ای به روانشناسی توسط روش انتقادی» اش (1888) به اشتراك نهاد. طي دو دهه بعد در جريان مناظره وي با مفهوم غني تر، پرداخته شده تر، بنيادي تر روانشناسي (ديلتاي و هوسرل)، اهميت آن روانشناسي خود فقط امروزه مي تواند درك گردد، ناترپ به صورتبندي راديكالي از مساله مبادرت نمود. وضع جديد به وضوح شكل گيري دوباره [کتاب] «مقدمه» قبلي بود كه در 1912 به عنوان «روانشناسی عمومی بر اساس روش انتقادی» چاپ اول منتشر گرديد. در اين كار، چنانكه در مورد همه كارهاي فلسفي وي چنين بود، ناترپ بطور فزاينده قصد بازگشايي نظامندی از وحدت نظامند فلسفه را داشت. به منظور غلبه بر ملاحظه سطحي/بیرونی و تبعی/متاخر از دسیيلين هاي فلسفي استعلايي، كه همواره بطور بنياديني نزد كوهن باقی مانده بود، موضوع[برای ناترپ] بيش از همه اعراض از هم سطح سازي اعمال شده توسط كوهن بود، [یعنی هم سطح سازی] همه طرق ممكن معاملت/رفتار روح [و تبدیل این طرق معاملات] به علوم اين طرق معاملت. با روشن سازي تقدم روش شناختي علوم، معاملت نظري «در عرض» معاملت غيرنظري، يعني اخلاقي، هنري و ديني، حرکت می کند. ايده منطق از محدوده  بسته بنیانگذاری بنيادهايي براي علوم آزاد شد، يعني از «نظريه پردازي» آزاد شد، و به همراه [امور] «عملي» و «شعري»، به عنوان آموزۀ كلي مقولات از پيش طبقه بندي گردید. طرح آزادتر پرسش هاي فلسفي مربوط به اصالت حوزه هاي منفرد حيات روح كه در اين طريق مهيا گشته، موجب تفسير فراخ تري از تاريخ روح گرديد. در عين حال ارزيابي مثبتي از معناي بنيادي يك تحليل مقولي پدیدارشناختی از روح «سوبژكتيو» و «ابژكتيو» را ممكن ساخت. اثر خود ناترپ «سخنرانی ها درباره فلسفه عملی» كه هنوز داشت براي انتشار آماده می شد و با اين وجود ابتداً بعد از مرگ وي (1925) منتشر گرديد، نگاه انضمامی ای به تمايلات بطور جامع نظام مند و نو در تفكر وي را ارائه نمود.

از سمينار فلسفي اي كه در سال 1900 برگزار گرديد دوره هایي از تحقيقات ارزشمند منتشر گرديده است كه از 1906 در Philosophische Arbeiten جمع آوري شده اند (اين دوره ها) توسط هرمان كوهن و پل ناترپ ويرايش گرديده اند.

Cohen’s long-time co-worker and friend, Paul Natorp, carried out a more concrete, thorough, and insightful examination of ancient and modern philosophy by means of a systematic understanding of the problems. In the autumn of 1881, Natorp habilitated at Marburg University; in 1885 he became a lecturer at the university; in 1893, as successor to J. Bergmann (see below), he became Ordinarius Professor of Philosophy. In 1922 he became Emeritus, in spite of the fact that he was still active with lectures and classes. Natorp died shortly after his 70th birthday in August 1924. Because Natorp’s philosophical work initially took place scrupulously in the same spirit as Cohen’s, he could later see the essential gaps and one-sided aspects of the system more clearly, and he could bring it to a more originally grounded, independent level of development. Natorp’s earliest investigations were concerned with the loosening up of ancient philosophy through the history of [philosophical] problems. The work Forschungen zur Geschichte des Erkenntnisproblems im Altertum (1884) had a strong influence on science. The work Platos Ideenlehre. Eine Einführung in den Idealismus (1903) indeed met with fierce opposition. Regardless of the tenability of individual interpretations, it performed the urgent task of clarifying that the history of Philosophy cannot dispense with a systematic understanding of the problem as a hermeneutical presupposition of its work. In a treatise that is too seldom considered, called Über Thema und Disposition der aristotelischen Metaphysik (Philos. Monatshefte, vol. XXIV, 1888), Natorp anticipated results and problems in which the present age first became more accessible.

The transcendental laying-of-the-ground for logical, ethical and aesthetic conduct has its “highest point” in the subject. Thus the ground-laying itself first comes to the ground through a thematic consideration of consciousness in the sense of a nonempirical Transcendental Psychology. Natorp communicated his first experiments in this direction in his Einleitung in die Psychologie nach kritischer Methode (1888). During the following two decades, in the course of his debate with the more spirited, well-formed, fundamental conception of  psychology (Dilthey and Husserl), the importance of which psychology itself can only grasp today, Natorp pushed forward to a radical formulation of the problem. The new position was in evidence in the re-casting of the earlier Einleitung, which appeared in 1912 as Allgemeine Psychologie nach kritischer Methode I. In this work, as was the case with all of his philosophical work, Natorp increasingly aimed for a systematic unfolding of the systematic unity of philosophy. In order to overcome a superficial and after-the-fact condensation of the transcendental philosophical disciplines, which had always fundamentally remained standing for Cohen, it was above all a matter of breaking away from the leveling, which Cohen forced, of all possible ways of comportment of Spirit to the sciences of these ways of comportment. With the elimination of the methodical priority of the sciences, theoretical comportment draws “along-side” the “atheoretical,” i.e., the moral, the artistic, and the religious. The idea of logic was freed from the confines of a laying of the grounds for the sciences, that is, from a “theorizing,” and along with the “practical” and the “poetic,” it was pre-classified as universal doctrine of categories. The freer posing of philosophical questions concerning the originality of the individual areas of spiritual life, prepared for in this way, resulted in a more open interpretation of spiritual history. At the same time, it made possible the positive evaluation of the fundamental meaning of a phenomenological categorical analysis of “subjective” and “objective” spirit. Natorp’s own Vorlesungen über praktische Philosophie, which were still being readied for publication and which first appeared after his death (1925), offered a concrete glimpse into the new and comprehensively systematic tendencies in his thought.

From the Philosophical Seminar that was established in 1900 a series of valuable investigations have emerged which, since 1906, have been assembled in Philosophische Arbeiten, edited by H. Cohen and P. Natorp.

Eine durch systematisches Problemverständnis mit Augen begabte, konkretere Durchforschung der antiken und neueren Philosophie leistete der langjährige Mitarbeiter und Freund Cohens: Paul Natorp. Im Herbst 1881 habilitierte sich Natorp an der Marburger Universität, wurde 1885 außerordentlicher, 1893 als Nachfolger J. Bergmanns (vgl. unten) ordentlicher Professor der Philosophie. Im Jahre 1922 emeritiert, aber gleichwohl noch in Vorlesungen und Übungen tätig, starb Natorp bald nach seinem 70. Geburtstag im August 1924. Weil Natorps philosophische Arbeit sich zunächst streng im Geiste Cohens vollzog, konnte er später die wesentlichen Lücken und Einseitigkeiten des Systems am deutlichsten sehen und zu einer ursprünglicher begründenden, selbständigen Fortbildung bringen. Natorps früheste Untersuchungen galten der problemgeschichtlichen Auflockerung der antiken Philosophie. Die „Forschungen zur Geschichte des Erkenntnisproblems im Altertum” (1884) haben die Wissenschaft stark beeinflußt. Das Werk „Platos Ideenlehre. Eine Einführung in den Idealismus” (1903) stieß zwar auf heftigen Widerspruch. Von der Haltbarkeit der einzelnen Interpretationen abgesehen, erfüllte es die dringliche Aufgabe, der Philosophiehistorie deutlich zu machen, daß sie eines systematischen Problemverständnisses als hermeneutischer Voraussetzung ihrer Arbeit nicht entraten kann. In einer zu wenig beachteten Abhandlung „Über Thema und Disposition der aristotelischen Metaphysik” (Philos. Monatshefte Bd. XXIV, 1888) nahm Natorp Resultate und Probleme vorweg, für die erst die Gegenwart zugänglicher geworden ist.

Die transzendentale Grundlegung der logischen, ethischen und ästhetischen Verhaltungen hat ihren „höchsten Punkt” im Subjekt. Die Grundlegung kommt daher erst selbst auf den Grund durch eine thematische Besinnung auf das Bewußtsein im Sinne einer nichtempirischen Transzendentalpsychologie. Den ersten Versuch in dieser Richtung teilte Natorp mit in seiner „Einleitung in die Psychologie nach kritischer Methode” (1888). In der Auseinandersetzung mit der in den beiden folgenden Jahrzehnten lebendiger gestalteten grundsätzlichen Besinnung über die Psychologie (Dilthey und Husserl), die erst heute von der Psychologie selbst in ihrer Tragweite begriffen wird, drang Natorp zu einer radikalen Problemstellung vor. Die neue Position bekundete sich in der Umarbeitung der früheren „Einleitung”, die 1912 als „Allgemeine Psychologie nach kritischer Methode I” erschien. Natorp zielte in diesem Werk wie in seiner gesamten philosophischen Arbeit mehr und mehr auf eine systematische Entfaltung der Systemeinheit der Philosophie. Um eine äußerliche und nachträgliche Zusammenfassung der transzendentalphilosophischen Disziplinen zu überwinden, bei der Cohen im Grunde stehen geblieben war, galt es vor allem, mit der von Cohen erzwungenen Nivellierung aller möglichen Verhaltungen des Geistes auf die Wissenschaften von diesen zu brechen. Mit der Ausschaltung des methodischen Vorranges der Wissenschaften rückte die theoretische Verhaltung „neben” die „atheoretischen”, d. i. sittlichen, künstlerischen und religiösen. Die Idee der Logik wurde aus den Schranken einer Grundlegung der Wissenschaften, d. h. einer „Theoretik” befreit und dieser sowohl wie der „Praktik” und „Poietik” vorgeordnet als allgemeine Kategorienlehre. Die so vorbereitete freiere Stellung der philosophischen Fragen zur Eigenständigkeit der einzelnen Lebensgebiete des Geistes hatte eine aufgeschlossenere Interpretation der Geistesgeschichte zur Folge. Sie ermöglichte zugleich die positive Schätzung der grundsätzlichen Bedeutung einer phänomenologischen kategorialen Analyse des „subjektiven” und „objektiven Geistes”. Die von Natorp selbst noch für den Druck abgeschlossenen „Vorlesungen über praktische Philosophie”, die nach seinem Tode erst (1925) erschienen, gewähren einen konkreten Einblick in die neuen und umfassenden systematischen Tendenzen seines Denkens.

Aus dem im Jahre 1900 gegründeten Philosophischen Seminar sind eine Reihe wertvoller Untersuchungen hervorgegangen, die seit 1906 in den „Philosophischen Arbeiten, hrsg. von H. Cohen und P. Natorp” gesammelt wurden.

192

تداوم و شكل گيري مجدد «مدرسه ماربورگ» امروزه در كار ارنست کاسیرر (استاد صاحب کرسی در هامبورگ) و نيكولاي هارتمان (ملبس شده در 1909 در ماربورگ، استادیار در1920، استاد صاحب کرسی به عنوان جانشين ناترپ 1922، از پاييز 1925 در كولوگن) نمود يافته است. هنگامي كه آلبرت گورلند (استاد در ماربورگ) و والتر كينكل (استاد در گيسن) اغلب در جايگاه تاسيس شده توسط كوهن را در دست داشتند، براي سالها کاسیرر كوشيد تا يك «فلسفه فرهنگ» فراگير را براساس پرسشگري نوكانتي پي افكند. فلسفه صورت هاي سمبليك وي (بخش اول، زبان،1923؛ بخش دوم، تفكر اسطوره اي، 1925) تلاش دارد تا معاملت و هیآتی از روح را پي افكند كه توسط ايده «تجلي» تفسيری نظامند هدايت شده است. کاسیرر با تلاش هاي ناترپ به نحو خاصي همگرا مي گردد، كه اهميت اش بيشتر در تاسيس مقولي فراگير از سيستم است، و نه در تفسير انضمامي «سمبل هاي» منفرد روح.

تحقيقات هارتمان («اوصاف اصلی متافیزیک شناخت»،1921، و «اخلاق»،1926) در راستاي تغييري بنيادي در پرابلماتیک «مدرسه» حركت مي كند. فهم مسئله وجودشناختي كه به تازگي بواسطه تحقيق پديدارشناختي و نظريۀ ابژه بيدار و هدايت شده بود و آنچه از عهد قديم سنت عظيم فلسفۀ علمي را متعين ساخته است، هارتمان را به تلاش براي چرخش نه تنها پرسشگری معرفت شناختي بلكه پرسشگري فلسفي بطور كلي به بيرون از حدود تنگ افق انتقادي- ايده اليستي واداشت. با اين وجود وي در اين كار به موقف سنتي دسیپلين هاي فلسفي و چشم اندازهاي غالب بر مسائلي كه آنها داشتند نچسبيد. به عنوان پيامدي از اين صورت بندی مجدد نظامند «مدرسه ماربورگ» فهم جدیدی از تاريخ وجودشناسي خاص و عام بيدار مي گردد. هنز هيمسوت (ملبس در ماربورگ،1912، از پاييز 1933،استاد صاحب کرسی در كونیسبرگ) از طريق پژوهش اش در مقدمات وجودشناختي فلسفه كانت،  شناخت بسط متافيزيك را به نحو جوهری به پيش برد.

بیرون «مدرسه» ژوليس برگمن به عنوان استاد صاحب کرسی در فلسفه از سال 93-1874 فوريت و استقلالي را در تدريس اش به نمايش گذارد. وي از تاريخ يك اكتبر 1893 از دستمزد حاصل از وظايف سخنراني اش دست شسته و چشم پوشي نمود، اما در عين حال به عنوان عضو دانشكده تا زمان مرگش در 1904 در استخدام كامل باقي ماند. برگمن يكي از شاگردان لوتسه و ترندلنبرگ بود. کار وی در حوزه منطق متافیزیک («منطق عام»، 1879;«وجود و شناخت»، 1880; «مسائل اساسی منطق»، 1882; «مطالعاتی درباره نکات اصلی فلسفه»، 1900) اثری برجا نهاد که به همان میزان که محجوب بود قدرتمند بود. برگمن مجله «کتاب ماه فلسفه» را كه مجله فني پيش تازي در طول دهه پاياني قرن گذشته بود در 1868 تاسيس نمود [مجله اي] كه در 1894 با مجله «بایگانی تاریخ فلسفه» ادغام گرديد.

در 1908 آنهايي كه برای استادیاری در فلسفه فعالیت می کردند، پاول منزر (در ماربورگ از 1906، فراخوانده شده به دانشگاه هاله در 1908 به عنوان استاد صاحب کرسی)، هرمان استواتز (10-1908، بعد از استاد صاحب کرسی شدن در دانشگاه گريفسوارد)، گئورگ میسچ (17-1911، بعد از استاد صاحب کرسی شدن درگوتينگن)؛ ماکزیمیلیان ونت (20-1918، بعد از استاد صاحب کرسی شدن در ينا)؛ نیکلای هارتمان (22-1920) بودند.

The continuation and re-casting of the “Marburg School” is manifest today in the work of Ernst Cassirer (Ordinarius Professor in Hamburg) and Nicolai Hartmann (habilitated in Marburg in 1909, außerordentlicher Professor 1920, Ordinarius Professor as Natorp’s successor 1922, since Autumn of 1925 in Cologne). While A. Görland (Professor in Hamburg) and W. Kinkel (Professor in Gielßen) for the most part held to the position established by Cohen, for years Cassirer strove to lay out a universal “Philosophy of Culture” on the basis of Neo-Kantian questioning. His Philosophy of Symbolic Forms (Part 1, Language, 1923; Part 2, Mythical Thinking, 1925) attempted to layout the comportment and shaping of spirit, guided by the idea of the “expression” of a systematic interpretation. Cassirer converges with Natorp’s efforts in a particular way, which has its importance more in the universal categorial founding of the system, and not in the concrete interpretation of the individual “symbols” of spirit.

Hartmann’s investigations (Grundzüge einer Metaphysik der Erkenntnis, 1921, and Ethik, 1926) move in the direction of a fundamental change in the problematic of the “school.” The understanding of the ontological problem, which was newly awakened and guided by phenomenological research and the theory of the object, and which since Antiquity has determined the great tradition of scientific philosophy, led Hartmann to attempt to twist not only epistemological questioning, but rather philosophical questioning in general, out of the narrow confines of the idealistic-critical horizon. In so doing, he nevertheless held fast to the traditional standing of the philosophical disciplines and the prevailing perspectives on problems that they held. As a consequence of this systematic reformation of the “Marburg School,” a new understanding is awakened for the history of universal and special ontology. Through his investigation into the ontological antecedents of Kantian philosophy, H. Heimsoeth (habilitated in Marburg, 1912, since autumn of 1923 Ordinarius Professor in Königsberg) advanced in an essential way the knowledge of the development of metaphysics.

Outside of the “school,” Julius Bergmann, as Ordinarius in Philosophy from 1874-93, exhibited an urgency and independence in his teaching. As of October 1, 1893, he resigned and relinquished the stipend earned from his lecturing obligations, but he still remained in full possession of his rights as a faculty member until his death in 1904. Bergmann was a student of Lotze and Trendelenburg. His work in the area of the logic of metaphysics (Allgemeine Logik, 1879; Sein und Erkennen, 1880; Die Grundprobleme der Logik, 1882; Untersuchungen über Hauptpunkte der Philosophie, 1900) left an impression just as unobtrusive as it was strong: Bergmann established the journal Philosophischen Monatshefte in 1868, which was the leading technical journal during the final decade of the last century and which was merged with the “Archiv für Geschichte der Philosophie” in 1894.

In 1908, those who managed to attain Extraordinarius in Philosophy were P. Menzer (in Marburg since 1906, called to Halle in 1908 as Ordinarius); H. Schwarz (1908-10, after being Ordinarius in Greifswald); G. Misch (1911-17, after being Ordinarius in Göttingen); M. Wundt (1918-20, after being Ordinarius in Jena); N. Hartmann (1920-22).

Die Fort- und Umbildung der „Marburger Schule” bekundet sich heute in den Forschungen von Ernst Cassirer (o. Professor in Hamburg) und Nicolai Hartmann (habilitiert in Marburg 1909, a. o. Professor 1920, o. Professor als Nachfolger Natorps 1922, seit Herbst 1925 in Köln). Während A. Görland (Professor in Hamburg) und W. Kinkel (Professor in Gießen) sich vorwiegend in den durch Cohen festgelegten Perspektiven halten, strebt Cassirer seit Jahren danach, eine allgemeine „Kulturphilosophie” auf dem Boden der neukantischen Fragestellungen zu entwerfen. Seine „Philosophie der symbolischen Formen” (I. Teil, Die Sprache 1923, II. Teil, Das mythische Denken 1925) versucht die Verhaltungen und Gestaltungen des Geistes am Leitfaden der Idee des „Ausdrucks” einer systematischen Deutung zu unterwerfen. Cassirer trifft auf eigenem Wege mit den Bemühungen Natorps zusammen, die ihr Gewicht mehr in der allgemeinen kategorialen Fundamentierung des Systems und nicht in der konkreten Interpretation der einzelnen „Symbole” des Geistes haben.

In der Richtung einer grundsätzlichen Umstellung der Problematik der „Schule” bewegen sich die Untersuchungen Hartmanns (Grundzüge einer Metaphysik der Erkenntnis 1921 und Ethik 1926). Das durch die phänomenologische Forschung und die Gegenstandstheorie neu geweckte und geleitete Verständnis der ontologischen Probleme, die seit der Antike die große Tradition der wissenschaftlichen Philosophie bestimmen, führt Hartmann zu dem Versuch, nicht nur die erkenntnistheoretische Fragestellung, sondern die der Philosophie überhaupt aus der Enge des idealistisch-kritischen Horizontes herauszudrehen, wobei er gleichwohl den überlieferten Bestand der philosophischen Disziplinen und die in ihnen herrschenden Problemperspektiven festhält. Im Gefolge dieser systematischen Umbildung der „Marburger Schule” ist auch ein neues Verständnis für die Geschichte der allgemeinen und speziellen Ontologie erwachsen. H. Heimsoeth (habilitiert in Marburg 1912, seit Herbst 1923 o. Professor in Königsberg) hat durch seine Untersuchungen über die ontologische Vorgeschichte der Kantischen Philosophie die Kenntnis der Entwicklung der Metaphysik wesentlich gefördert.

Außerhalb der „Schule” entfaltete Julius Bergmann als Ordinarius der Philosophie in den Jahren 1874-93 eine eindringliche und selbständige Lehrtätigkeit. Vom 1. Oktober 1893 ab ließ er sich, unter Verzicht auf das Gehalt, von der Vorlesungspflicht entbinden, blieb jedoch im vollen Besitz seiner Rechte als Fakultätsmitglied bis zu seinem 1904 erfolgten Tode. Bergmann war Schüler von Lotze und Trendelenburg. Seine Arbeiten zur Logik der Metaphysik (Allgemeine Logik 1879, Sein und Erkennen 1880, Die Grundprobleme der Logik 1882, Untersuchungen über Hauptpunkte der Philosophie 1900) haben ebenso unauffällig wie stark gewirkt. Bergmann begründete 1868 die in den letzten Jahrzehnten des vorigen Jahrhunderts führende Fachzeitschrift, die „Philosophischen Monatshefte”, die 1894 mit dem „Archiv für Geschichte der Philosophie” verschmolzen wurde.

Das im Jahre 1908 errichtete Extraordinariat für Philosophie verwalteten P. Menzer (seit 1906 in Marburg, 1908 als Ordinarius nach Halle berufen); H. Schwarz (1908-10, seitdem Ordinarius in Greifswald); G. Misch (1911-17, seitdem Ordinarius in Göttingen); M. Wundt (1918-20, seitdem Ordinarius in Jena); N. Hartmann (1920-22).