Cassirer-006

    اگر بر این نسق به عنوان نقطه عزیمت نظریه کانت بمانیم، تمام نظریات بعدی، بر اساس نظر هایدگر، باید در نسبت به آن باشد و از آن تفسیر گردد. لذا تردیدی نیست که کانت در صرف “پذیرندگی شهود” باقی نمی ماند بلکه “خودانگیختگی فاهمه” محض را در کنار آن طرح می کند. در واقع در جریان استنتاج  کانت این خود انگیختگی را به وضوح بیشتری بسط می دهد و‌ آن را بطور فزاینده تأکید می نماید. اما این تأکید باید به نحوی فهم و جهت دهی گردد که با رهیافت اصلی مسأله کانتی در تعارض نباشد. این تأکید همیشه فقط به عنوان توصیفی مسلم از محدودیت معرفت می تواند فهم گردد نه به عنوان انکار و تخریب  آن. آن “تعالی” معرفت که هنگامی که ما از «حساسیت» به «فاهمه» و از فاهمه به «عقل» می رویم رخ می دهد هرگز نمی تواند به این معنی باشد که ما به وسیله آن به ورای حوزه محدودیت می رویم و دیگر می توانیم محدودیت هایمان را پشت سر بگذاریم. ارتباط اصلی با شهود هرگز نمی تواند حذف گردد. وابستگی ای که با آن مشروط می گردد نمی تواند نسخ گردد. زنجیر محدودیت قرار نیست گسسته گردد. تمام تفکر بدین عنوان – حتی استفاده «منطقی محض» از فاهمه – نشان محدودیت دارد. در واقع این نشان اوست. چرا که تمام تفکر، به عنوان “تفکر دیسکورسیو”، نیازمند تردد است، نظر به چیزی که بواسطه آن و از آن جزئی کثیر بطورمفهومی تمثل پذیر می گردد. “این ویژگی ترددی (دیسکورسیو) که به ماهیت فهم تعلق دارد دقیق ترین نشان محدودیت آن است.”(26) و سرانجام این امر در مورد عقل، یعنی تمام قلمرو “معرفت  ایده ها”، تفاوت نمی کند. عقل بشری محدود است نه فقط از حیث حرمان خود، بلکه حتی در معنای خاصی در آنچه نصیب دارد نیز متناهی است: محدودیت عقل را در بر می گیرد نه صرفاً شبیه تحدیدی تصادفا وضع شده که توسط عقل در فعالیتش مورد مواجهه قرار گیرد. بلکه محدودیت در خود همین فعالیت محقق است. همه تحقیق و پرسشگری عقل در همین محدودیت ریشه دارد. “عقل این پرسش ها را می پرسد چرا که محدود است، و به نحوی محدود که عقل در عقل بودنش خود متذکر این محدودیت است.”(207f.) هر چند عقل عالی به نظر می رسد که خودش را ورای تجربه برمی کشد، سهل است هرگز بتواند ورای تجربه بررود. چرا که استعلا خود نیز حسی ماتقدم است. و عقل محض بشری ذاتاً عقل حسی محض است.

   If we remain with this as the point of departure of Kant’s doctrine, all following doctrines must, according to Heidegger, be related to it and interpreted from it. It is thus unmistakable that Kant does not remain with the mere “receptivity of intuition” but rather that he places a pure ”spontaneity of the understanding” at its side. Indeed, in the course of his Deduction, he develops this Spontaneity more sharply and emphasizes it increasingly. But this emphasis must be understood and directed in such a way that it does not contradict the original approach of the Kantian problem. The emphasis can always be understood as only a certain characterization of the finitude of knowledge, not as its denial and destruction. That “ascent” of knowledge that appears to take place when We go from sensibility to understanding and from understanding to reason can never mean that we are lifted by its means at all beyond the sphere of finitude or that we can ever leave our finitude behind us. The original connection with intuition can never be removed. The dependence that is conditioned by it cannot be re moved. The chain of finitude is not to be broken. All thought as Such-even the purely logical use of the understanding-carries the stamp of finitude. Indeed, this is its seal. For all thought needs, as discursive thought, a detour, a view of something general through which and from which the plural particular becomes conceptually representable. “This discursive character which belongs to the essence of the understanding is the sharpest index of its finitude.” (26) And it is, finally, no different with reason-with the entire sphere of the knowledge of ideas. Human reason is finite, not only from without, but even in a certain sense from within: finitude encompasses it not merely like a limitation that is accidentally set which is met by reason in its activity. Rather, reason is posited in just this activity itself. All of reason’s inquiry and questioning are grounded in finitude: “it [reason] asks these questions because it is finite, and finite in such a way that reason is concerned with this finitude in its being as reason.” (207f.) However high reason appears to lift itself beyond experience, it can never simply transcend experience. For transcendence as such is also a priori sensuous. And human pure reason is necessarily a pure sensuous reason. (164)

    Halten wir an diesem Ausgangspunkt von Kants Lehre fest — so müssen nach Heidegger auch alle folgenden Lehrstücke auf ihn bezogen und von ihm aus interpretiert werden. So unverkennbar es daher ist, daß Kant bei der bloßen „Rezeptivität der Anschauung” nicht stehen bleibt, sondern daß er ihr eine reine „Spontaneität des Verstandes” zur Seite stellt, ja daß er im Lauf seiner Deduktion diese Spontaneität immer schärfer herausarbeitet und immer nachdrücklicher betont — so muß doch diese Betonung so verstanden und gelenkt werden, daß sie dem ursprünglichen Ansatz des Kantischen Problems nicht widerspricht. Sie kann stets nur als eine bestimmte Charakteristik der Endlichkeit der Erkenntnis, nicht als ihre Leugnung und Aufhebung verstanden werden. Auch jener „Aufstieg” der Erkenntnis, der sich zu vollziehen scheint, indem wir von der »Sinnlichkeit« zum »Verstand«, von diesem zur »Vernunft« weitergehen, kann niemals bedeuten, daß wir durch ihn über (die Sphäre der Endlichkeit überhaupt hinausgehoben werden und daß wir sie jemals endgültig hinter uns lassen können. Die ursprüngliche Bindung an die Anschauung kann niemals gelöst, die hierdurch bedingte Abhängigkeit kann nicht beseitigt werden. Die Kette der Endlichkeit ist nicht zu brechen. Alles Denken als solches, aller, auch der »rein logische« Verstandesgebrauch trägt schon den Stempel der Endlichkeit; — ja ist ihr eigentliches Siegel. Denn jedes Denken bedarf, als „diskursives Denken”, des Umweges, einer Hinblicknahme auf ein Allgemeines, durch das hindurch und von dem her das mehrere Einzelne begrifflich vorstellbar wird. „Diese zum Wesen des Verstandes gehörige Umwegigkeit (Diskursivität) ist der schärfste Index seiner Endlichkeit.” (26) Und nicht anders steht es zuletzt mit der Vernunft — mit der ganzen Sphäre der „Ideenerkenntnis”. Die menschliche Vernunft ist nicht nur von außen her, sondern gewissermaßen von innen her endlich: die Endlichkeit umfängt sie nicht nur gleich einer zufällig gesetzten Schranke, auf die sie in ihrer Tätigkeit stößt, sondern sie ist in eben dieser Tätigkeit selbst gesetzt. All ihr Forschen und Fragen gründe t “in ihr: „sie stellt diese Fragen, weil sie endlich ist, und zwar so endlich, daß es ihr in ihrem Vernunftsein um diese Endlichkeit selbst geht”. (207 f.) So hoch sich die Vernunft auch über die Erfahrung zu erheben scheint, so kann sie sie doch niemals schlechthin überfliegen. Denn auch die Transzendenz als solche ist a priori sinnlich — und die menschliche reine Vernunft ist notwendig eine reine sinnliche Vernunft. (164)

Cassirer-007

    آنچه از این همه ظاهر می گردد این است که تمام موشکافی تحلیلی ای که کانت انجام می دهد، یعنی تقسیم سه گانه معرفت به حس، فاهمه و عقل، صرفاً ویژگی مقدماتی دارد. این موشکافی ها ما را به هسته مسأله کانت رهنمون نمی گردد بلکه فقط واسطه و وسیله نشان دادن است. حقیقتاً برای کانت سه “قوه” معرفت متفاوت که با حدّت از هم جدا باشند وجود ندارد. بلکه همه آنها اصطلاحاً در یک “قوه بنیادی” متحد اند. هایدگر می خواهد نشان دهد که «قوه خیال استعلایی» این قوه متحد کننده اصلی است و لذا منشائی است که شهود و مفهوم، فاهمه و عقل، از آن برمی آیند. خیال استعلایی صرفاً چیزی نیست که به نحو ثانوی و فرعی ترکیب و وساطت کند. بلکه هسته تشکیل دهنده تمام «نقد عقل محض» است. نظریه قوه خیال محض و “شاکله سازی” مربوط به آن مقوم مرحله تعیین کننده ای در بنیان گذاری کانت برای متافیزیک است: فصل شاکله سازی “با قطعیت بی بدیل به هسته کل مسأله نقد عقل محض رهنمون می گردد.”(107) هم شهود محض و هم تفکر محض، اگر قرار است در کارکرد خاص شان فهمیده شوند، باید به خیال استعلایی اعاده گردند و بر حسب آن تعیین و تبیین گردند.(130) حسیات استعلایی و منطق استعلایی هنگامی که به نفسه در نظر آیند اساساً نا معقول اند: هر دو تنها ویژگی مقدماتی دارند و‌ فقط از منظر شاکله سازی استعلایی است که می توانند واقعا خوانده شوند. اثبات این ارتباط کار اصلی و هسته تحلیل هایدگر را تشکیل می دهد.

    فوراً باید تأکید و تصدیق گردد که هایدگر این بخش از کارش را با قدرت فوق العاده و با بیشترین شفافیت و روشنی انجام داده است. همواره در نظر داشته ام که قوی ترین نشانه بدفهمی کامل از مقصود بنیادی کانت است که انسان مدام با این تلقی در مطالعات مربوط به کانت مواجهه می گردد که گفته می شود کانت “تصنعاً” نظریه شاکله سازی را ساخته است- این تلقی که او قوه “خیال استعلایی” را صرفاً بنا به دلایل عارضی “تقارن” و “معماری” [طرح کتاب] عرضه کرده بود. این اتهام پوچ بسا باز هم هنگام ورود به ارائه تفضیلی هایدگر، که به هر جزء فصل درباره شاکله سازی می پردازد، عنوان گردد. در اینجا می توانم مطلقا توافق کامل خود را با تفسیر هایدگر تصریح کنم. چرا که نظریه “خیال خلاق” به نظر من- هر چند از موضع سیستمی کاملا متفاوت از موضع هایدگر- محرکی صراحتا گریز ناپذیر و بی نهایت مثمر ثمر می باشد همانطور که کل “فلسفه نقدی”.6

    What emerges from all of this is that the entire analytic cleavage that Kant carries out, the threefold division of knowledge into sensibility, understanding, and reason, has a merely provisional character. It does not lead us into the center of Kant’s problem but is rather only a means and vehicle of the mode of presentation. There really do not exist for Kant three different faculties of knowledge which are sharply separated from one another. Rather, they are all originally unified in a fundamental faculty. Heidegger seeks to show that the transcendental faculty of imagination is this original unifying faculty and is thus the source out of which intuition and concept, understanding and reason, arise. Transcendental imagination is not merely something that combines and mediates in a supplementary manner. Rather, it is the constitutive center of the entire Critique of Pure Reason. The doctrine of the pure faculty of imagination and its schematism constitutes the decisive stage in Kant’s laying of the foundations of metaphysics: the chapter on schematism “leads into the core of the entire problem of the Critique of Pure Reason with unparalleled certainty.” (107) Both pure intuition and pure thought must, if they are to be understood in their peculiar function, be traced back to transcendental imagination and determined and illuminated in terms of it. (130) Transcendental Aesthetic and Transcendental Logic, when taken by themselves, are basically unintelligible: both have only a preparatory character and they can really be read only from the perspective of transcendental schematism. (cf. 137) The proof of this basic relationship constitutes the main task and the core of Heidegger’s analysis.

    And it must be at once emphasized and recognized that he has carried out this part of his task with extraordinary power and with the greatest sharpness and clarity. It has always seemed to me to be the strangest sign of a complete misunderstanding of Kant’s fundamental intention that one constantly encounters the conception in the Kant literature that Kant artificially constructs the doctrine of schematism – that he introduced the faculty of transcendental imagination for merely external reasons of symmetry and architectonics. Perhaps this charge will finally be recognized in its absurdity when one enters into Heidegger’s detailed presentation, which works out every individual feature of the chapter on schematism. On this point I myself can only emphasize complete agreement with Heidegger’s interpretation. For the doctrine of the productive imagination seems to me-although from a completely different systematic standpoint-to be a simply indispensable and an infinitely fruitful motive of Kant’s doctrine as well as of the entire critical philosophy.6

    Aus alledem geht zugleich hervor, daß die ganze analytische Spaltung, die Kant durchführt, — daß die Dreiteilung der Erkenntnis in Sinnlichkeit, Verstand und Vernunft einen lediglich vorläufigen Charakter hat. Sie führt uns nicht in das Zentrum der Kantischen Problemstellung, sondern sie ist nur ein Mittel und Vehikel der Darstellung. In Wahrheit gibt es für Kant nicht drei verschiedene, scharf gegeneinander gesonderte „Vermögen” der Erkenntnis — sondern sie alle sind in einem „Radikalvermögen” ursprünglich geeint und in ihm beschlossen. Als dieses ursprünglich-einende Vermögen — als das Quellgebiet, aus dem Anschauung und Begriff, Verstand und Vernunft entspringen, sucht Heidegger die »transzendentale Einbildungskraft« zu erweisen. Sie ist nicht etwa ein bloß-nachträglich Verbindendes und Vermittelndes, sondern sie ist die eigentliche bildende Mitte der gesamten »Kritik der reinen Vernunft«. Die Lehre von der reinen Einbildungskraft und ihrem „Schematismus” bildet in Kants Grundlegung der Metaphysik das entscheidende Stadium: das Schematismuskapitel erst „führt mit einer unerhörten Sicherheit in den Kern der ganzen Problematik der Kritik der reinen Vernunft”. (107) Die reine Anschauung wie das reine Denken müssen beide, wenn sie in ihrer eigentümlichen Funktion verstanden werdensollen, auf die transzendentale Einbildungskraft zurückgeführt und von ihr aus beßjimmt und beleuchtet werden (130.) Transzendentale Ästhetik und transzendentale Logik sind für sich genommen im Grunde unverständlich: beide tragen nur vorbereitenden Charakter und sie können eigentlich erst aus der Perspektive des transzendentalen Schematismus gelesen werden, (cf. 137) Der Nachweis dieses Grundverhältnisses bildet die Hauptaufgabe und das eigentliche Kernstück von Heideggers Analyse.

    Und es muß sogleich betont und anerkannt werden, daß er diesen Teil seiner Aufgabe mit außerordentlicher Kraft und mit größter Schärfe und Klarheit durchgeführt hat. Es ist mir stets als das seltsamste Zeichen der völligen Verkennung von Kants Grundabsicht erschienen, daß man immer wieder in der Kant-Literatur der Vorstellung begegnet, als habe Kant die Lehre vom Schematismus „erkünstelt” — als habe er das Vermögen der „transzendentalen Einbildungskraft” aus bloß äußeren Gründen der „Symmetrie” und „Architektonik” eingeführt. Vielleicht wird dieser Vorwurf doch endlich einmal in seiner Absurdität. erkannt werden, wenn man sich in Heideggers eingehende, jeden Einzelzug herausarbeitende Darstellung des Schematismuskapitels vertieft. Ich selbst kann an diesem Punkte nur die volle Zustimmung zu Heideggers Auffassung und meine prinzipielle Übereinstimmung mit ihm betonen; denn die Lehre von der „produktiven Einbildungskraft” erscheint auch nur — wenngleich unter völlig anderen systematischen Gesichtspunkten — als ein schlechthin unentbehrliches und als ein unendlich-fruchtbares Motiv der Lehre Kants wie der gesamten „kritischen Philosophie”.6

Cassirer-008

    اگر می خواهیم نظریه “محدودیت معرفت” را در حال و هوای خود گرایش کانتی بفهمیم و تفسیر نماییم، یک چیز یقیناً باید فورا تأکید گردد تا مبادا فراموش شود. این نظریه همچنین باید تحت «نظرگاه» دو گانه ای نگریسته گردد که کانت برای تمام تحقیقات در زمینه فلسفه استعلایی بنا می نهد و سراسر حفظ می کند. در چنین تحقیقاتی ما همیشه باید نظرمان را به دو هدف متفاوت معطوف سازیم. باید عالم «محسوسات» و «معقولات» را، «تجربه» و «ایده» را، «پدیدارها» و  «نومن ها» را از یکدیگر تفکیک کنیم و هر دو قلمرو را به دقت از یکدیگر جدا نگه داریم. توصیف کانت از «محدودیت» شناخت معنای کاملش را فقط ذیل این وجه دوگانه می یابد. هایدگر عنصر ذاتی این محدودیت را در این واقعیت می بیند که فاهمه بشری ابژه هایش را خلق نمی کند بلکه آنها را دریافت می کند- اینکه آنها را در وجودشان پیش نمی آورد بلکه باید خودش را به صورتدهی یک «تصویر» از این موجود و نگه داشتن این تصویر مقابل خود در چشم-داشت قانع سازد. اما فلسفه استعلایی به ماهو مربوط به این رابطه نیست. مربوط به وجود مطلق ابژه ها و بنیاد مطلق وجودشان نیست. فلسفه استعلایی به ابژه ها و منشاء شان نمی پردازد بلکه به نحوه معرفت از ابژه ها به طور کلی می پردازد، تا بدانجا که این شناخت به نحو ماتقدم ممکن است. تصور “فاهمه الهی”، «intuitus originarius» [«شهود اصیل»]، می تواند به عنوان متضایف برای تعیین این نحوه شناخت و تمییز و تحدید خاص آن به کار آید. اما در این مورد این  متضایف حاکی از «ابژه قابل شناخت» خاصی نیست بلکه بیشتر فاهمه ای است که «خود یک مسأله است، چرا که ما نمی توانیم برای خودمان امکان فاهمه ای را متصور سازیم که می بایست ابژه اش را، نه بطور دیسکورسیو از طریق معقولات، بلکه بطور شهودی در شهود غیرمحسوس بشناسد.» (نقد عقل محض، B311چنین «مسأله» ای مرزی واقعی نیست که شناخت ما با آن تصادم می کند. بلکه مفهوم حد گذاری است که توسط خود شناخت ما ساخته می شود و چیزی است که شناخت مان نزد خویش قرار می دهد تا پیش فرض های حساسیت را محدود سازد. ایده فاهمه الهی خلاق که ابژه هایش را خلق می کند در این معنا قابل پذیرش است. اما از سوی دیگر فاهمه الهی نمی تواند ورای “استفاده سلبی” اش برکشیده شود.(همان) اما در عین حال شناخت، تا زمانی که، مگر با انتقال به قلمرو خاصی که به آن تخصیص می یابد، به «مرتبه ای بلیغ» نائل نیاید، نمی تواند به هر نحوی به عنوان پذیرنده و صرفاً «محدود» تعیین گردد. اینجا در حوزه تجربه و پدیدارهای آن شناخت ویژگی ای سراسر خلاق دارد. هرچند که نمی تواند وجود مطلق خلق کند یا چنین وجودی را از مفاهیم اش “مشتق” سازد، بنیاد آن نظم و قاعده مندی پدیدارهایی است که هنگام  سخن گفتن از «طبیعت» به عنوان امر تجربی منظور می کنیم. در این معنی فاهمه همواره  «انشاء گر طبیعت» است. نه به عنوان انشاء کننده «شی فی نفسه» بلکه به عنوان وجود چیزها تا بدانجا که بر اساس قانون کلی متعین می گردد[وجود لنفسه]. لذا محدودیت فاهمه به قوی ترین وجه خودانگیختگی تخریب ناپذیر آن را نشان می دهد- یعنی قدرت خلاق اصیل آن را و نه قدرتی صرفاً اشتقاقی. هنگامی که فاهمه به شهود راجع است، نه خود را بطور مطلق به شهود وابسته می سازد و تابع آن می نماید. بلکه همین رابطه است که فی نفسه متضمن نیروی پوزیتیو هر صورت دهی و متعین سازی شهود است. تألیف فاهمه است که  وام گزار صراحت[تعریف] به حساسیت است و برای حساسیت ممکن می سازد که به «ابژه» ای مرتبط گردد. لذا “ابژکتیویته” ای که به شناخت منتسب می نماییم همواره دست آوردی از خودانگیختگی است نه از پذیرندگی. هایدگر تأکید می کند که، بنا به نظر کانت، تمام تفکر “صرفاً جایگاهی کمکی نسبت به شهود دارد.” او قائل است که در رابطه  دوسویه بین شهود و تفکر، شهود ماهیت اصلی معرفت را می سازد فلذا واجد وزن حقیقی است. اما حتی اگر کسی بخواهد بر این تفسیر از جایگاه صرفاً “کمکی” تفکر صحه بگذارد باز هم تمایزی وجود دارد که می بایست لحاظ گردد. راجع به جمله مشهوری که فلسفه «خادمه الهیات» است، کانت زمانی گفته بود که فرد می تواند این را به نحوی قبول کند؛ لیکن باید آنگاه همواره این پرسش را بپرسد که آیا فلسفه خادمه ای است دامن دار در پشت سر بانوی الاهیات یا خادمه ای است چراغ دار در پیش روی او. و خود کانت رابطه بین شهود و تفکر را کاملاً در معنی دوم می دید. خدمتی که فاهمه برای شهود انجام می دهد چیزی از آزادی و خودانگیختگی فاهمه نمی کاهد. فاهمه خدمت لشهود است نه تحت شهود. فاهمه ناظر به شهود است اما به سهولت خود را تابع شهود نمی کند. بلکه موضوع بدین قرار است: وجودِ شهود به عنوان امر تعریف شده (و وجودی که کاملاً نامتعین است همچون چه چیزی می تواند باشد؟) وابسته به کارکرد فاهمه است. این قاعده به زمان، که برای هایدگر بنیاد مطلقا نهایی موجودات است، همانقدر اطلاق می گردد که به مکان. نمی توانیم زمان را تصور نماییم “مگر، با ترسیم خطی راست(که باید به عنوان بازنمایی بصری خارجی از زمان خدمت کند)، صرفاً با عنایت به عمل تألیف کثرات که به وسیله آن توالی حس درونی را متعین می سازیم،  و به همین طریق توجه به توالی این متعین سازی در حس درونی. حرکت به عنوان فعل سوژه (نه به عنوان تعینی از ابژه) و بنابراین تألیف کثرات در مکان، ابتدا مفهوم توالی را ایجاد می کند- اگر ما از این کثرات انتزاع کنیم و تنها به عملی توجه کنیم که از طریق آن حس درونی را بر اساس صورت اش تعیین می کنیم. لذا فاهمه در حس درونی چنین ترکیبی از کثرات را نمی یابد بلکه آن را ایجاد می کند، در آن حس را متأثر می سازد.” (نقد عقل محض، B 154f) این صورت بندی به ویراست  دوم نقد تعلق دارد. اما حتی ویراست اول، در همان ابتدای معرفی مفهوم تألیف، بدون ابهام بیان کرد که بدون آن ما نه تصور ماتقدم مکان را می توانستیم داشته باشیم نه تصور زمان را «چرا که اینها تنها از طریق تألیف کثراتی که حساسیت در پذیرندگی اش عرضه می نماید ایجاد می گردند.»(A99) به طور مشابه «تمهید» بیان می کند که گرچه شهود حسی محض از مکان بنیاد و «شالوده» تمام معرفت هندسی است، هر گزاره ای درباره ابژه های هندسی متعین همواره به کارکرد محض تفکر باز می گردد: «آنچه که مکان را به یک شکل مدور، مخروطی یا کره ای متعین می سازد فاهمه است تا بدانجا که واجد بنیاد وحدت ساختار آنها هست.» (تمهیدات، پاراگراف 38) هر ساختنی ضرورتاً مستلزم عنصر «خودانگیختگی» است؛ در ساختن ابژه خود را به منزله چیزی برای قبول کردن «اعلان» نمی کند؛ در ساختن ما صرفاً توسط یک ابژه «مورد خطاب» و متأثر نمی گردیم. (رجوع کنید به هایدگر، ص. 23) بلکه در ساختن ما چیزی را از درون مؤلفه های اصلی آن از درون «شرایط امکانش» ابژکتیو می سازیم.

    One thing must, to be sure, be emphasized immediately which must not be forgotten, if we want to understand and interpret the doctrine of the finitude of knowledge in Kant’s own spirit. This doctrine, too, must be seen under the double point of view which Kant establishes for all investigations in the field of transcendental philosophy and which he retains throughout. In such investigations we must always direct our view to two different goals. We must separate sensuous and intelligible worlds, experience and Idea, phenomena and noumena from one another and keep both areas carefully separate from each other. Kant’s characterization of the finitude of knowledge receives its full sense only under this twofold aspect. Heidegger sees the essential element of this finitude in the fact that human understanding does not create its objects but rather receives them-that it does not bring them forth in their existence but that it must content itself with forming a picture of this existence and holding this before itself in anticipation. But transcendental philosophy as such does not pertain to this relation, does not pertain to the absolute existence of objects and the absolute ground of their being. It does not deal with objects and their origin but rather the mode of knowledge of objects in general, in so far as this is possible a priori. The representation of a divine understanding, of an intuitus originarius, can be used as a correlative concept for the determination of this mode of knowledge and for its specific differentiation and delimitation. But in this case the representation does not designate a special intelligible object but is rather an understanding that is “itself a problem. For we cannot in the least represent to ourselves the possibility of an understanding which should know its object, not discursively through categories, but intuitively in a non-sensible intuition.” (Critique of Pure Reason, B 311) Such a problem is not a material boundary which our knowledge comes upon. It is a limiting concept which is constructed by our knowledge itself and which our knowledge holds before itself in order to limit the presumption of sensibility. The idea of a divine, creative understanding which creates the objects that it knows is in this sense admissible. But, on the other hand, the divine understanding cannot be driven beyond its negative use. (ibid.) At the same time, however, knowledge cannot by any means be designated as receptive or merely finite in so far as it does not reach to exaggerated heights but rather moves in the peculiar area which is assigned to it. Here, in the area of experience and its phenomena, it possesses a thoroughly creative character. Although it cannot create an absolute existence or derive such an existence from its concepts, knowledge is the foundation of that order and lawfulness of appearances that we intend when we speak of nature as empirical. In this sense the understanding always remains the originator of nature-not as a thing in itself but of the existence of things in so far as it is determined according to general laws. Thus the limitation of the understanding shows most strongly its indestructible spontaneity-its genuine and not merely derived creative power.When the understanding refers to intuition, it does not make itself absolutely dependent upon intuition nor does it subordinate itself to intuition. Rather, it is just this relation that includes in itself the positive force of every formation and determination of intuition. It is the synthesis of the understanding that lends definiteness to sensibility and that makes it possible for sensibility to relate to an object. The objectivity that we ascribe to knowledge is, therefore, always an achievement of spontaneity, not of receptivity. Heidegger insists that, according to Kant, all thought has “merely an ancillary position with respect to intuition.” He holds that intuition constitutes the genuine essence of knowledge in the reciprocity of the relation between intuition and thought and thus possesses the real weight. But even if one wanted to concede this interpretation of the merely ancillary position of thought, there would still be a distinction to be made. With respect to the well-known saying that philosophy is the handmaiden of theology, Kant once said that one could concede this in any case; but one must then always ask the question whether philosophy is the maiden that carries the train of the lady or rather the maiden who precedes her with a torch. And he saw the relation between intuition and thought completely in the latter sense. The service that the understanding does for intuition takes nothing away from the freedom and spontaneity of the understanding. The understanding is service for, not under, intuition. Understanding aims at intuition, but understanding does not simply make itself subservient to intuition. The matter is rather as follows: the being of intuition as definite (and what would an existence be like which was completely undetermined?) depends upon the function of the understanding. This applies to time, which is for Heidegger the absolutely ultimate foundation of being, just as much as it applies to space. We cannot imagine time “save in so far as we attend, in the drawing of a straight line (which has to serve as the outer figurative representation of time), merely to the act of the synthesis of the manifold whereby we successively determine inner sense, and in so doing attend to the succession of this determination in inner sense. Motion, as an act of the subject (not as a determination of an object), and therefore the synthesis of the manifold in space, first produces the concept of succession-if we abstract from this manifold and attend solely to the act through which we determine inner sense according to its form. The understanding does not, therefore, find in inner sense such a combination of the manifold, but produces it, in that it affects that sense.” (Critique of Pure Reason, B 154f.) This formulation belongs to the second edition of the Critique. But even the first-as early as the introduction of the concept of synthesis-stated unambiguously that, without it, we could have a priori representations neither of space nor of time, “since these can be produced only through the synthesis of the manifold which the sensibility offers up in its receptivity.” (A 99) Analogously, the Prolegomena says that, although the pure sensuous intuition of space is the foundation and substratum of all geometrical knowledge, every statement about a definite geometrical object always goes back to the pure function of thought; “what forms space into a circular shape, the figure of a cone, of a ball is the understanding in so far as it contains the ground of the unity of their construction.” (Prol. para. 38) All construction includes necessarily an element of spontaneity; in construction an object does not present itself as something to be accepted; in construction we are not simply affected by an object (cf. Heidegger, p. 23). Rather, in construction we make something objective out of its original elements, out of the “conditions of its possibility.”

    Eines freilich muß sogleich hervorgehoben werden, was nicht vergessen werden darf, wenn wir die Lehre von der „Endlichkeit der Erkenntnis” in Kants eigenem Geiste verstehen und interpretieren wollen. Auch diese Lehre muß unter dem doppelten »Gesichtspunkte« gesehen werden, den Kant für alle Untersuchungen im Felde der Transzendentalphilosophie aufstellt und den er durchgängig festhält. Immer müssen wir bei derartigen Untersuchungen den Blick auf zwei verschiedene Zielpunkte richten — müssen wir »sinnliche« und »intelligible « Welt, »Erfahrung« und »Idee«, »Phainomena« und »Noumena « voneinander unterscheiden und beide Gebiete aufs sorgsamste auseinanderhalten. Auch Kants Charakteristik der »Endlichkeit« der Erkenntnis empfängt erst unter diesem zwiefachen Blickpunkt ihren vollständigen Sinn. Das wesentliche Moment dieser Endlichkeit sieht Heidegger darin, daß der menschliche Verstand seine Gegenstände nicht schafft, sondern empfängt — daß er sie nicht in ihrem Sein hervorbringt, sondern daß er sich damit begnügen muß, ein »Bild« dieses Seins zu entwerfen und vorgreifend vor sich hinzustellen. Aber die Transzendentalphilosophie als solche hat es mit diesem Verhältnis, hat es mit .der absoluten Existenz der Gegenstände und mit dem absoluten Grunde ihres Seins nicht zu tun. Sie geht nicht direkt auf die Gegenstände und deren Ursprung, sondern auf die Erkenntnisart von Gegenständen überhaupt, sofern diese a priori möglich sein soll. Für die Bestimmung dieser Erkenntnisart und für ihre spezifische Unterscheidung und Abgrenzung kann als Gegenhalt die Vorstellung von einem „göttlichen Verstand”, von einem »intutius originarius« gebraucht werden — aber sie bezeichnet alsdann nicht einen besonderen »intelligiblen Gegenstand«, sondern ein solcher Verstand ist »selbst ein Problema, nämlich nicht diskursiv durch Kategorien, sondern intuitiv in einer nichtsinnlicheri. Anschauung seinen Gegenstand zu erkennen, als von welchem wir uns nicht die geringste Vorstellung seiner Möglichkeit machen können.« (Kr. d. r. V., 2. Aufl., 311.) Ein solches »Problema « ist somit nicht etwa eine reale, dingliche Schranke, auf die unsere Erkenntnis stößt — es ist ein von ihr selbst gesetzter Grenzbegriff, den sie sich vorhält, um die Anmaßung der Sinnlichkeit einzuschränken. Der Gedanke des göttlichen schöpferischen Verstandes, der die Gegenstände, die er erkennt, zugleich hervorbringt, besteht in diesem Sinne zu Recht — aber er kann andererseits über diesen seinen „negativen Gebrauch” nicht hinausgetrieben werden, (ibid.) Darin aber liegt zugleich, daß die Erkenntnis, sofern sie nicht ins »Überschwängliche« hinausgreift, sondern sich in dem ihr eigenen und zugemessenen Felde bewegt, in ihm keineswegs als bloß »endliche« und als bloß empfangende, rezeptive bezeichnet werden kann. Hier, im Gebiet der Erfahrung und ihrer Phänomene, besitzt sie einen durchaus schöpferischen Charakter. So wenig sie ein absolutes Dasein erschaffen oder ein solches aus ihren Begriffen „herausklauben” kann — so sehr ist sie das Fundament für jene Ordnung und Regelmäßigkeit der Erscheinungen, die wir meinen, wenn wir von der »Natur«, als empirischer Natur, sprechen. In diesem Sinne bleibt der Verstand immer der »Urheber der Natur« — nicht als eines »Dinges an sich«, sondern des Daseins der Dinge, sofern es nach allgemeinen Gesetzen bestimmt wird. So erweist gerade die Begrenzung des Verstandes — und sie am stärksten — seine unaufhebliche Spontaneität, seine echte, nicht bloß abgeleitete, Schöpferkraft.Wenn er sich auf die Anschauung bezieht, so macht er sich doch in dieser Beziehung nicht schlechthin abhängig von ihr, noch ordnet er sich ihr einfach unter. Vielmehr ist es eben diese Beziehung, die die positive Kraft zu jeglicher Gestaltung und zu jeglicher Bestimmung der Anschauung in sich schließt. Die Synthesis des Verstandes ist es, die der Sinnlichkeit zuerst Bestimmtheit verleiht, und die es ihr dadurch ermöglicht, sich auf einen »Gegenstand« zu beziehen. Die „Gegenständlichkeit”, die wir der Erkenntnis zusprechen, ist also stets eine Leistung der Spontaneität, nicht der Rezeptivität. Heidegger besteht darauf, daß nach Kant alles Denken „lediglich eine Dienststellung zur Anschauung” habe. Bei aller Wechselseitigkeit des Bezuges zwischen Anschauen und Denken mache doch immer die Anschauung das eigentliche* Wesen der Erkenntnis aus und besitze das eigentliche Gewicht. Aber selbst wenn man diese Auffassung von der bloßen „Dienststellung” des Denkens zugeben wollte, — so wäre noch immer ein Unterschied zu machen. Im Hinblick auf das bekannte Wort, daß die Philosophie die »Magd der Theologie« sei, hat Kant einmal gesagt, man könne es allenfalls zugeben: aber man müsse dannnochinfmer die Frage stellen, ob sie die Magd sei, die ihrer gnädigen Frau die Schleppe nachträgt, oder die ihr mit der Fackel voranschreitet. Und das Verhältnis von Anschauung und Denken hat er durchaus im letzteren Sinne gesehen. Der Dienst, den der Verstand der Anschauung leistet, nimmt ihm nichts von seiner Freiheit und Selbständigkeit. Er ist Dienst für die Anschauung, aber nicht unter ihr; er zielt auf sie ab, aber er macht sich ihr nicht einfach unterwürfig und botmäßig. Ist es doch vielmehr so,.daß das Sein der Anschauung, als bestimmter Anschauung — und was wäre ein Sein, dem jegliche Bestimmtheit abgeht ? — von der Funktion des Verstandes abhängt. Dies gilt von der Zeit, die für Heidegger die schlechthin ur-sprüngliclie Grundlage des Seins ist, ebensowohl wie es für den Raum gilt. Wir können uns die Zeit selbst nicht vorstellen, „ohne, indem wir im Ziehen einer geraden Linie (die die äußerlich figürliche Vorstellung der Zeit sein soll), bloß auf die Handlung der Synthesis des Mannigfaltigen, dadurch wir den inneren Sinn successiv bestimmen, und dadurch auf die Succession dieser Bestimmung in demselben Achtung haben. Bewegung als Handlung des Subjekts (nicht als Bestimmung des Objekts), folglich die Synthesis des Mannigfaltigen im Räume, wenn wir von diesem abstrahieren und bloß auf die Handlung Acht haben, dadurch wir den inneren Sinn seiner Form gemäß bestimmen, bringt sogar den Begriff der Succession zuerst hervor. Der Verstand findet also in diesem nicht schon eine dergleichen Verbindung des Mannigfaltigen, sondern bringt sie· hervor, indem er ihn affi eiert.” (Kr. d. r. V., B154 f.). Diese Formulierung gehört der zweiten Auflage der Vernunftkritik an — aber schon die erste hat, sogleich bei der ersten Einführung des Begriffs der Synthesis, unzweideutig ausgesprochen, daß wir ohne sie weder die Vorstellungen des Raumes noch der Zeit a priori haben könnten, »da diese nur durch die Synthesis des Mannigfaltigen, welches die Sinnlichkeit in ihrer ursprünglichen Rezeptivität darbietet, erzeugt werden können« (A 99) Analog wird in den »Prolegomenen« ausgeführt, daß zwar die reine sinnliche Anschauung des Raumes die Grundlage und das »Substratum« aller geometrischen Erkenntnisse sei, daß aber andererseits jegliche Aussage über ein bestimmtes geometrisches Objekt immer auf die reine Funktion des Denkens zurückgehe; »was den Raum zur Zirkelgestalt, der Figur des Kegels und der Kugel bestimmt, ist der Verstand, sofern er den Grund der Einheit der Konstruktion derselben enthält” (Proleg. § 38). Alle Konstruktion schließt eben notwendig ein Moment der »Spontaneität « in sich; in ihr »meldet« sich nicht ein Gegenstand als ein Hinzunehmendes, in ihr werden wir nicht von einem Objekt einfach »angegangen « und affiziert (vgl. Heidegger S. 23) — sondern in ihr bauen wir ein Gegenständliches aus seinen Ursprungselementen, aus den »Bedingungen seiner Möglichkeit« auf.

Cassirer-009

    و به محض اینکه از تحلیلات استعلایی به دیالکتیک استعلایی می رویم- به محض اینکه از مفاهیم فاهمه به مفاهیم عقل منتقل می گردیم- مسأله اینجا بیشتر بغرنج می گردد. مفاهیم عقل هرگز مستقیما به شهود ارجاع نمی دهند بلکه مربوط به استفاده خود فاهمه اند، آنها می خواهند به مفاهیم فاهمه بیشترین وحدت نظاممند را ببخشند. برآوردن این نیاز ما را در برابر یک مفهوم بنیادی تعیین کننده قرار می دهد: ایده نامشروط. اگر فاهمه در خود جامع تمام شرایط تجربه ممکن است، عقل هرگز در حدود این شرایط خرسند نمی ماند بلکه ورای آنها را می جوید. در واقع این کارکرد «فراپرسی» کارکرد ذاتی و خاص آن است. این کارکرد خود را معطوف به حساسیت نمی کند تا از طریق آن ابژه تجربی انضمامی را متعین سازد و فرا چنگ آورد. بلکه کار عقل ورای تمام حدود این گونه از«چیزیت»، یعنی چیزهای مشروط و انضمامی، می رسد. لذا در مورد عقل ما برای نخستین بار بر پایه «استعلا» می ایستیم. به این معنی کانت می تواند بگوید که نامشروط «عنوان مشترک همه مفاهیم عقل» است.(نقد عقل محض، B 380) و اکنون نشان داده می شود که توصیف فاهمه به عنوان قوه “محدود” شناخت فقط مربوط به یک بخش از استفاده آن است. چرا که اینک وصف مقابل این توصیف در یک تقابل دیالکتیکی آشکار و ظاهر می گردد. فاهمه می تواند «محدود» خوانده شود تا بدانجا که هرگز ابژه های مطلق را فراچنگ نمی آورد، چه رسد به خلق این ابژه ها از درون خودش. با این حال فاهمه «نامحدود» است تا جایی که «تمامیت مطلق در تألیف شرایط» به وظیفه ذاتی و خاص آن مربوط است. به فضل این نیازی که عقل در برابر فاهمه می نهد، فاهمه برای نخستین بار کاملاً از طبیعت خودش و بی کرانگی اش آگاه می گردد. فاهمه همان هنگام که بواسطه رابطه اش با خیال استعلایی حساسیت عیان می گردد که مقید و لذا محدود است، از طریق رابطه نه کمتر ضرورتی با ایده های عقل محض در نامحدود مشارکت می کند. چرا که ایده های محض می توانند به طور سمبلیک متمثل گردند. اما نمی توانند در «شاکله» صرف یا «نقش خیال» به چنگ درآیند و نمودار گردند. «هیچ شاکله حساسیت متناظری» از اصلی از عقل محض نمی تواند داده شود، بنابراین چنین اصلی نمی تواند یک ابژه انضمامی داشته باشد.(نقد عقل محض، B 692) «چرا که اصلاً چگونه تجربه ای که می بایست به قامت یک ایده درآید می تواند داده شود؟ خاص بودن ایده مستلزم این حقیقت است که اصلاً هیچ تجربه ای نمی تواند با آن موافق افتد.»(B 649) با این امر مانع «پذیرندگی» صرف سرانجام شکسته می گردد. هنگامی که فردریک هانریش ژاکوبی تلاش کرد تا مفهوم «عقل» را [Vernunft] بطور زبانشناختی از مفهوم «ادراک» [Vernehmen] استنتاج کند و هنگامی که او در عقل یک کارکرد ذاتاً پذیرنده را دید، تقابل تام «فلسفه اعتقاد» ژاکوبی با ایده آلیسم انتقادی برملا گشت. برای کانت عقل هرگز یک پذیرندگی صرف نیست بلکه نیرویی اتونوموس[خود-مخدار] و کنشگر است: عقل ما را در مقابل الزام «نامشروط» قرار می دهد. در این حکم بنیادی کانت در کنار افلاطون می ایستد. “افلاطون کاملاً به درستی اشاره کرد که قوه شناسایی ما نیاز بیشتری حس می کند از صرف هجی نمودن پدیدارها بر اساس وحدت تالیفی تا آنها را به عنوان تجربه قرائت نماید. عقل ما طبیعتاً به سوی معارفی حرکت می کند که بسی دورتر از هرگونه ابژه ای است که تجربه می تواند عرضه نماید تا ابژه تجربه قادر به توافق با آن معارف باشد. این معارف علی رغم این واقعیت خودشان را دارند و به هیچ وجهی صرفاً هذیان های ذهنی نیستند.” به جای انتقاد به افلاطون بدین خاطر انسان باید درشگفت می گشت از “جهش فلسفی ای” که وی را از “مشاهده بازآفریننده نظم جهان طبیعی” به “تالیف معماری گون نظم این عالم مطابق غایات (یعنی مطابق ایده ها)” سوق داد: «تلاشی که سزاوار احترام و پیروی است.»(B 371, 375) با این امر حلقه محدودیت زمانی صرف، دایره وجود و آگاهی صرفاً زمانی درهم می شکند. یقیناً برای کانت شکی نیست که همه معرفت نظری محض به معنایی زماناً مقید است و در این «تقید زمانی» می ماند. عقل، نظرا جهد می کند تا‌ “مفهوم فاهمه را از محدودیت های اجتناب ناپذیر تجربه ممکن” آزاد کند و بنابراین مفهوم فاهمه را به ورای مرزهای تجربی بسط دهد. لیکن ارتباط با تجربی عقل را در این کارکرد رها نمی کند. چرا که هدف عقل صرفا تعالی فاهمه نیست بلکه وحدت نظامند دادن و کمال بخشیدن به معارف فاهمه است.(cf. B 4553.) اینجا عقل خود را اولاً به سوی کلیت تجربه و بنابراین به سوی تمامیت وجود تحت شرایط تجربی معطوف می سازد. اما مطابق نظر کانت این نسبت به محض اینکه عقل را نه در معنای صرفا نظری بلکه به منزله «نیت عملی» مورد ملاحظه قرار دهیم تغییر می یابد. چراکه با «نامشروط» ایده‌ آزادی سرانجام قدم در راه معقول محض (فراحسی و فرا زمانی) گذارده می شود. چنانچه کانت در نقد (B 430) اشاره می کند «فرض کنیم که به نوبه خود، نه در تجربه بلکه در قواعد وضع شده خاصی از کاربرد محض قوانین عقل که صرفاً قواعد منطقی نیستند بلکه در عین حال که ما تقدم اند همچنین مربوط به وجود ما هستند، مبنایی برای ملاحظه خودمان به عنوان قانونگذاری کاملاً ماتقدم در رابطه با اگزیستانس وجود خودمان، و به عنوان تعیین کنننده این اگزیستانس کشف نماییم. بدین وسیله ممکن است که یک خودانگیختگی ای آشکار گردد که از طریق آن واقعیت مان مستقل از شرایط شهود تجربی تعیین پذیر گردد. و در اینجا درمی یابیم که در آگاهی از اگزیستانس خودمان چیزی ما تقدم مندرج است که می تواند برای متعین نمودن اگزیستانس مان- که کلا تعیین آن فقط بطور حسی ممکن است- با اینهمه در نسبت با قوه درونی خاصی به عنوان موجودی مربوط به عالم معقولات غیرحسی(البته تنها متخیل) استفاده شود.»

    And the problem here is further aggravated as soon as we move from the Transcendental Analytic to the Transcendental Dialectic-as soon as we make the transition from the pure concepts of the understanding to the concepts of reason. The latter never refer immediately to intuition but rather pertain to the use of the understanding itself, to which they intend to give the greatest systematic unity. The fulfillment of this requirement, however, places us in front of a new and decisive fundamental concept: the Idea of the Unconditioned. If the understanding comprehends within itself the entirety of the conditions of possible experience, reason never re mains satisfied in the area of these conditions but rather inquires beyond them. Indeed, this function of inquiring beyond is its peculiar and essential function. The function does not direct itself toward sensibility in order, by means of it, to determine and grasp a concrete, empirical object. Rather, the task of reason reaches beyond the entire sphere of this kind of objectivity, of constituting things. In the case of reason, therefore, we stand for the first time on the ground of transcendence. In this sense Kant can say that the unconditioned is ”the common title of all concepts of reason.” (Critique of Pure Reason, B 380) and now it is shown that the characterization of the understanding as finite power of knowledge pertains to only one element of its use. For now the opposite determination appears over against this characterization in an apparent dialectical opposition. The understanding can be called “finite” in so far as it never grasps absolute objects, let alone creates these objects out of itself. The understanding is, however, infinite in so far as the absolute totality in the synthesis of conditions belongs to its peculiar and essential task. In virtue of this requirement that reason places before the understanding, the latter is for the first time completely aware of its own nature and boundlessness. If it appears to be bound by its relation to the transcendental imagination of sensibility and thus to finitude, the understanding participates in the infinite through the no-less-necessary relation to the pure ideas of reason. For the latter can be symbolically represented. But they cannot be captured and exhibited in a mere schema or monogram of the imagination. “No corresponding schema of sensibility can be given” of a principle of pure reason, so that such a principle cannot have an object in concreto.” (Critique, B 692) “For how can experience ever be given that should be adequate to an Idea? The peculiarity of the latter consists in the fact that no experience can ever agree with it.” (B 649) With this the barrier of mere receptivity is finally broken. When F. H. Jacobi attempted to deduce the concept of reason [Vernunft] linguistically from that of perception [Vernehmen], and when he saw in reason an essentially receptive function, the entire opposition of Jacobi’s “philosophy of belief” to critical idealism comes to light. For Kant, reason is never a merely receptive but rather an autonomous and active force: reason places us before the imperative of the unconditioned.In this fundamental conviction Kant stands with Plato. “Plato remarked quite rightly that our power of knowing feels a much higher need than merely that of spelling out appearances according to synthetic unity in order to read them as experience. Our reason naturally moves to cognitions that go much too far for any kind of object which experience can give to be able to agree with them. These cognitions nonetheless have their reality and are in no way merely mental aberrations.” Instead of criticizing Plato for this, one should have wondered at the philosophical leap which drove him from the reproductive observation of the physical world order to the architectonic combination of this world order according to ends (that is, according to Ideas): “an effort that deserves respect and imitation.” (B 371, 375) With this the circle of mere temporal limitation, of merely temporal existence and consciousness, is broken. To be sure, there is no doubt for Kant that all purely theoretical knowledge is and remains in some sense temporally bound. Reason strives, considered theoretically, to free “the concept of the understanding from the unavoidable limitations of a possible experience” and thus to extend it beyond the boundaries of the empirical. But reason in this function does not give up the relation to the empirical. For the goal of reason is not simply to transcend the understanding but to give its cognitions systematic unity and completeness. (cf. B 4553.) Here reason directs itself primarily toward the totality of experience and thus to the entirety of existence under temporal conditions. But, according to Kant, this relation changes as soon as we consider reason, not simply as theoretical but as practical. With the unconditioned of the Idea of Freedom the step into the purely intelligible (the supersensuous and the supertemporal) is finally ventured. In the Critique (B 430) Kant had already observed: “Should it be granted that we may in due course discover, not in experience but in certain laws of the pure employment of reason laws which are not merely logical rules, but which while holding a prior also concern our existence-ground for regarding ourselves as legislating completely a priori in regard to our own existence, and as determining this existence, there would thereby be revealed a spontaneity through which our reality would be determinable, independently of the conditions of empirical intuition. And we should also become aware that in the consciousness of our existence there is contained a something a priori, which can serve to determine our existence-the complete determination of which is possible only in sensible terms-as being related, in respect of a certain inner faculty, to a non-sensible intelligible world.”

    Und das Problem, das hierin liegt, verschärft sich noch weiter, sobald wir den Fortschritt von der transzendentalen Analytik zur transzendentalen Dialektik vollziehen — sobald wir von den reinen Verstandesbegriffen zu den Vernunftbegriffen übergehen. Denn diese beziehen sich niemals unmittelbar auf die Anschauung, sondern sie betreffen lediglich den Verstandesgebrauch selbst, dem sie die höchste systematische Einheit verschaffen wollen. Die Erfüllung dieser Forderung aber stellt uns vor einen neuen entscheidenden Grundbegriff: vor die Idee des Unbedingten. Wenn der Verstand das Ganze der Bedingungen der möglichen Erfahrung in sich faßt, so begnügt sich dieVernunft niemals im Umkreis dieser Bedingungen, sondern sie fragt über sie hinaus —ja diese Funktion des »Hinausfragens« ist ihre eigentliche und wesentliche Grundfunktion. Sie richtet sich nicht auf die Sinnlichkeit, um mittels ihrer ein Ding, ein konkretes empirisches Objekt zu erfassen und zu bestimmen — sondern ihre Aufgabe greift über die gesamte Sphäre dieser Art von »Dinglichkeit«, von Bedingen und Verdinglichen, hinweg. Mit ihr stehen wir daher erst auf dem eigentlichen Boden der »Transzendenz«. In diesem Sinne kann Kant sagen, daß das Unbedingte der »gemeinschaftliche Titel aller Vernunftbegriffe« sei. (Kr. d. r. V., B. 380) Und jetzt zeigt sich auch, daß die Charakteristik des Verstandes als „endliche” Erkenntniskraft nur ein Moment seines Gebrauchs betraf. Denn dieser Charakteristik tritt jetzt, in einem scheinbaren dialektischen Widerstreit, die entgegengesetzte Be-, Stimmung gegenüber. »Endlich« mag der Verstand heißen, sofern er niemals die absoluten Gegenstände erfaßt, geschweige, daß er diese Gegenstände schöpferisch aus sich hervorbringt — aber »unendlich« ist er, sofern die »absolute Totalität in der Synthesis der Bedingungen« zu seiner eigentlichen und wesentlichen Aufgabe gehört. Kraft dieser Forderung, die die Vernunft vor ihn hinstellt, wird er sich erst der eigenen Natur und ihrer Grenzenlosigkeit vollständig bewußt. Wenn er durch seine Beziehung auf die transzendentale Einbildungskraft der Sinnlichkeit und mit ihr der Endlichkeit verhaftet scheint, so hat er durch die nicht minder notwendige Beziehung auf die reinen Vernunftideen am Unendlichen teil. Denn die letzteren lassen sich zwar symbolisch darstellen — aber sie lassen sich nicht mehr in einem bloßen »Schema«, in einetn »Monogramm der Einbildungskraft« aufzeigen und festhalten. Von einem Prinzip der reinen Vernunft kann „kein korrespondierendes Schema der Sinnlichkeit gegeben werden”, so daß es auch keinen Gegenstand in concreto haben kann. (Kr. d. r. V., B. 692) »Denn wie kann jemals Erfahrung gegeben werden, die einer Idee angemessen sein sollte ? Darin besteht eben das Eigentümliche der letzteren, daß ihr niemals irgendeine Erfahrung kongruieren könne.« (B. 649) Damit aber ist auch der Bann der bloßen »Rezeptivität« endgültig gebrochen. Wenn Fr. Heinr. Jacobi den Begriff der »Vernunft«’ sprachlich von dem des »Vernehmens« abzuleiten suchte, wenn er in der Vernunft eine wesentlich-empfangende Funktion sah.— so tritt hierin der ganze typische Gegensatz seiner »Glaubensphilosophie« zum kritischen Idealismus zutage. Für Kant ist die Vernunft niemals eine bloß vernehmende, sondern sie ist eine gebietende und fordernde Kraft: sie stellt uns vor den Imperativ des »Unbedingten« In dieser Grundauffassung tritt Kant unmittelbar anPlatons Seite. „Plato bemerkte sehr wohl, daß unsere Erkenntniskraft ein weit höheres Bedürfnis fühle, als bloß Erscheinungen nach synthetischer Einheit zu buchstabie-ren, um sie als Erfahrung lesen zu können, und daß unsere Vernunft natürlicherweise sich zu Erkenntnissen aufschwinge, die viel weiter gehen, als daß irgendein Gegenstand, den Erfahrung geben kann, jemals mit ihnen kongruieren könne, die aber nichtsdestoweniger ihre Realität haben und keineswegs bloße Hirngespinste seien” Man hätte, statt ihn hierfür zu tadeln, den „Geistesschwung des Philosophen” bewundern sollen, der ihn von der „copeilichen Betrachtung des Physischen der Weltordnung” zu der „architektonischen Verknüpfung derselben nach Zwecken, d. i. nach Ideen” hinaustrieb: „eine Bemühung, die Achtung und Nachfolge verdient.” (B. 371, 375) Und damit ist auch der Kreis der bloßen Zeitgebundenheit, des bloß-zeitlichen Daseins und der bloß-zeitlichen Bewußtheit, gesprengt. Zwar besteht für Kant kein Zweifel daran, daß alle rein theoretische Erkenntnis in irgendeinem Sinne »zeitgebunden« ist und bleibt. Die Vernunft strebt, theoretisch betrachtet, danach, „den Verstandesbegriff von den unvermeidlichen Einschränkungen einer möglichen Erfahrung” frei zumachen und ihn also über die Grenzen des. Empirischen zu erweitern — aber die Verknüpfung mit dem Empirischen gibt sie, in dieser ihrer Funktion, nicht auf. Denn ihr Ziel ist nicht, den Verstand schlechthin zu überfliegen, sondern seinen Erkenntnissen systematische Einheit und systematische Vollständigkeit zu geben. (Vgl. B. 435 ff.) Hier ist es somit das Erfahrungsganze — und somit das Ganze des Seins unter Zeitbedingungen —, worauf sie vornehmlich abzweckt. Aber dieses Verhältnis ändert sich nach Kant, sobald wir die Vernunft nicht mehr lediglich in theoretischer Hinsicht, sondern »in praktischer Absicht « betrachten. Denn mit dem »Unbedingten« der Freiheitsidee ist nunmehr endgültig der Schritt ins rein-»Intelligible«, ins Über- Sinnliche und Über-Zeitliche, gewagt. »Gesetzt … es fände sich in der Folge« — so bemerkt schon die Kritik der reinen Vernunft (B. 430) — »nicht in der Erfahrung, sondern in gewissen (nicht bloß logischen Regeln, sondern) a priori feststehenden, unsere Existenz betreffenden Gesetzen des reinen Vernunftgebrauchs Veranlassung, uns völlig a priori in Ansehung unseres eigenen Daseins als gesetzgebend und diese Existenz auch selbst bestimmend vorauszusetzen, so würde sich dadurch eine Spontaneität entdecken, wodurch unsere Wirklichkeit bestimmbar wäre, ohne dazu der Bedingungen der empirischen Anschauung zu bedürfen; und hier würden wir inne werden, daß im Bewußtsein unseres Daseins a priori etwas enthalten sei, was unserp nur sinnlich durchgängig bestimmbare Existenz doch in Ansehung eines gewissen inneren Vermögens in Beziehung auf eine intelligible (freilich nur gedachte) Welt zu bestimmen dienen kann.«

Cassirer-010

    «نقد عقل عملی» با این ایده‌ آغاز می گردد و آن را تعین و انجامی نظامند می بخشد. نقد دوم نشان می دهد که ایده‌ آزادی متضمن شهود از جوهری فرا حسی نیست بلکه متضمن اطمینان از تعین فراحسی موجود عقلانی است. اصل نظامند علیت که به وسیله آن ما صرفا “پدیدارها را هجی می کنیم تا بتوانیم آنها را به عنوان تجربه بخوانیم” برای این تعین مناسب نیست.حتی برای شناخت این تعین در معنای آشکارش باید در گام نهادن به قلمروی تازه خطر کنیم. لذا ویژگی نامشروط قاتون اخلاقی وجود دارد که همواره ما را ورای دایره اگزیستانس پدیداری برمی کشد و در میان و کانون حیاتی نظمی کاملاً متفاوت قرار می دهد. جدا نمودن «mundus intelligibilis» [عالم معقولات] از «mundus sensibilis» [عالم محسوسات] برای کانت نهایتاً معنایی دیگر جز نمایش دو رویکرد و قضاوت کاملاً متفاوت ندارد. این جدا سازی بدین  معناست که تمام اگزیستانس بشر و همه افعال بشر می بایست توسط دو رویکرد و قضاوت کاملاً متفاوت سنجیده شوند. این جدا سازی به معنای این است که تمام اگزیستانس بشر و همه فعالیت های بشر می بایست توسط دو استاندارد کاملاً‌ متفاوت سنجیده شوند و از دو “موضع” که در اصل در تقابل با هم هستند ملاحظه گردند. مفهوم عالم معقولات فقط موضعی است که عقل خود را برای اینکه به عنوان موجودی عملی  بیاندیشد مجبور به رفتن به ورای پدیدارها می یابد- چیزی که چنانچه تأثرات حساسیت برای انسان تعیین کننده بودند ممکن نمی بود، اینک اگر انسان می بایست خودش را به عنوان عقل، به عنوان شخصیتی آزاد در «مملکت غایات»، بیاندیشد مطلقا ضروری است.7 اینجا در حوزه اخلاقیات در واقع معجزه  نوعی از معرفت «خلاق» وجود دارد: چرا که در اینجا «من» اساساً فقط آن چیزی است که خودش خود را می سازد. و موضوعه[قانون] اخلاق خودش یقیناً صورت یک الزام را دارد و بدین وسیله در مقابل و برابر ما می ایستد. اما این نوع از «در مقابل ایستایی» با مورد «برابرایستا[ابژه]»ی نظری یکسان نیست. چرا که اینجا بستگی صرف، یا تسلیم  به قانونِ غیر، حکم فرما نیست- بلکه فقط موضوعه[قانون] ای که شخص آزاد به خودش عرضه می کند حکمروا است. بنابراین در “مملکت غایات” هر اراده ای، که به مملکت تعلق دارد، تابع قانون و در عین حال قانونگذار است. مطمئناً هایدگر بازهم می کوشد تا یک بستگی و «محدودیت» ذاتی برای «عقل عملی» نیز نشان دهد. برای این منظور هایدگر به نظریه «مشوق های عقل عملی» تکیه می کند. هنگامی که کانت نشان می دهد که اگو نمی تواند قانون اخلاقی را به هیچ طریق دیگری به غیر از احساس احترام تخصیص دهد، در این مبنا درباره یک احساس بار دیگر تقید و محدودیت – و با این امر ارتباط با «قوام اصیل خیال استعلایی»- بروز می کند.(152) اما اینجا ما باید به وضوح بین حوزه مسائل مشخصاً اخلاقی و قلمرو مسائل روانشناختی تمایز بگذاریم. محتوی قانون اخلاقی بر اساس نظر کانت به هیچ نحو مبتنی بر حس احترام نیست. معنای قانون اخلاقی از طریق احترام شکل نمی گیرد. این حس تنها نحوه ای را مشخص می کند که قانون که فی نفسه نامشروط است در آگاهی محدود تجربی متمثل می گردد. حس احترام به مبنای اخلاق کانتی مربوط نیست بلکه به کاربرد آن مربوط می شود. همانطور که کوهن این رابطه را چنان به وضوح و غنا صورت بندی نموده است، حس احترام برای اینکه پاسخی به پرسش قانون اخلاقی چیست دهد لحاظ نشده است بلکه برای پاسخ دادن به این پرسش درنظر گرفته شده است که قانون اخلاقی تحت چه مفهومی «در افق بشری طلوع می کند».8 اما معنای نفس الامری [نومنال] ایده‌ آزادی همچون قبل از معنای این نحو پدیداری آن، یعنی رخداد و خودنمایی اش در حوزه پدیدارهای روانی، با حدّت جدا می ماند. از دیدگاه پدیدارشناختی  تمایزی انکارناشدنی باید تشخیص داده شود. کانت هنگام ملاحظه ایده‌ آزادی و “عقل عملی” توام با آن، صراحتاً تأکید می کند که‌ آزادی به عنوان چیزی که بطور محض «معقول» است به شرایط صرفا زمانی مقید نیست. بلکه آزادی نظر محض در بی زمانی، یعنی افق فرا زمانی، است. مفهوم علیت به عنوان ضرورت طبیعی تنها به وجود چیزها تا بدانجا که آنها در زمان تعین پذیر هستند معطوف است. بنابراین آنها را به عنوان پدیدارها  در مقابل با علیت آنها به عنوان اشیاء فی نفسه ملاحظه می کند. “اما همان سوژه که از خودش همچنین به عنوان شی فی نفسه آگاه است، وجودش را از حیثی که تحت شرایط زمانی قرار نمی گیرد ملاحظه می کند، خودش را تنها از حیثی ملاحظه می نماید که از طریق قوانینی تعین پذیر است که خود به خویشتن می بخشد، یعنی از طریق عقل. و در این نوع از اگزیستانس چیزی وجود ندارد که نسبت به تعیین اراده آن تقدم بیابد.”9 و اینجا سراسر «در خودمان» باقی می مانیم و در عین حال در اصل به «ورای خودمان» برکشیده می گردیم: ما [اینک در اینجا] در کانون وجود خودمان به عنوان شخصیت می ایستیم، به عنوان موجودی عقلانی محض؛ اما دیگر خودمان را تحت شرایط اگزیستانس پدیداری، تجربی- زمانی ملاحظه نمی کنیم. “فقط مفهوم آزادی است که، بی آنکه روا بدارد از خویش بیرون شویم، به ما اجازه می دهد تا نامشروط و معقول را نسبت به مشروط و حسی دریابیم. چرا که خود عقل ماست که خود را از راه قانون عملی عالی و نامشروط می شناسد؛ و موجودی که از این قانون آگاه است (یعنی شخص خود ما) خویشتن خود را به عنوان [موجودی] متعلق به جهان معقول محض، و به علاوه حتی با تعیین طریقی که در آن می تواند بدین نحو فعال باشد، می شناسد.”10

    The Critique of Practical Reason begins with this idea and gives it a systematic determination and execution. The second Critique shows that the Idea of Freedom does not contain the intuition of a supersensuous substance but the certainty of the supersensuous determination of rational being. The synthetic principle of causality, in virtue of which we simply ”spell out appearances in order to be able to read them as experience” is not adequate for this determination. We must venture a step into a new area in order to understand this determination even in its obvious sense. Thus it is the unconditioned character of the moral law that permanently lifts us beyond the circle of merely phenomenal existence and places us in the middle and crucial point of a completely different order. The separation of the mundus intelligibilis from the mundm sensibilis means for Kant ultimately nothing else than the exhibition of two completely different modes of orientation and judgment. This separation means that all human existence and all human activities are to be measured by two completely different modes of orientation and judgment. This separation means that all human existence and all human activities are to be measured by two completely different standards and are to be considered from two standpoints that are in principle opposed to each other. The concept of the intelligible world is only the standpoint that reason sees itself forced to take beyond appearances in order to think of itself as practical-what would not be possible if the influences of the sensibility were determinative for man but which is absolutely necessary if man is to think of himself as intelligence, as a free personality in a kingdom of ends.7 Here, in the domain of morality, there is in point of fact the miracle of a kind of creative knowledge. For here the ego is basically only what it makes itself. And the moral law itself has, to be sure, the form of an imperitive and, in virtue of that, stands over against us. But this kind of opposition is not the same as in the case of the theoretical object. For here mere dependence or heteronomy does not dominate. Rather only the law which the free personality gives to itself has force. Thus in the Kingdom of Ends every will that belongs to it is ruler and subject at the same time, Heidegger attempts, to be sure, to demonstrate an essential dependence and finitude for practical reason as well. And he relies for this on Kant’s doctrine of the “incentives of pure practical reason.” While Kant shows that the ego can appropriate the moral law in no other way than in the feeling of respect, restriction and finitude again arise in this foundation on a feeling. With this arises the connection with the “primordial constitution of the transcendental imagination.” (152) But here we must sharply distinguish between the sphere of specifically ethical and that of psychological problems. The content of the moral law is, according to Kant, in no way grounded in the feeling of respect. The meaning of the moral law is not constituted through respect. This feeling designates solely the way in which the law which is in itself unconditioned is represented in the empirical, finite consciousness. It does not belong to the foundation of Kantian ethics but rather to its application. As Cohen has formulated this relation so sharply and pregnantly, it is not supposed to give an answer to the question of what the moral law is but under which concept it “appears on the horizon of man.”8 The noumenal sense of the Idea of Freedom, however, remains sharply separated as before from this manner of its appearance, its occurrence and self-representation in the area of psychical phenomena. Seen from a phenomenological point of view, a difference must be recognized that cannot be effaced. As regards the Idea of Freedom and the practical reason that goes with it, Kant expressly insists that it, as something that is purely intelligible, is not bound to merely temporal conditions. It is rather the pure view into the timeless-the horizon of transtemporality. The concept of causality as natural necessity concerns only the existence of things in so far as they are determinable in time. Hence it concerns them as appearances in opposition to their causality as things in themselves. “But the same subject that is conscious of itself also as a thing in itself considers its existence in so far as it does not stand under temporal conditions. It considers itself only in so far as it is determinable through laws that it gives itself through reason; and in this kind of existence there is nothing that precedes its determination of will.”9Here we remain entirely in ourselves and, at the same time, are in principle lifted beyond ourselves. We stand in the middle of our being as personality, as pure rational being; but we do not consider ourselves under the conditions of our phenomenal, our empirical and temporal existence. ”Only the concept of freedom allows us to find the unconditioned and the intelligible to the conditioned and sensuous without permitting us to go outside ourselves. For it is our reason itself that knows itself through the highest and unconditioned practical law; and the being that is conscious of this law (our own person) knows itself as belonging to the purely intelligible world, and, moreover, with a determination of the way in which it can be active as such.”10

    Die »Kritik der praktischen Vernunft« setzt bei diesem Gedanken ein und gibt ihm seine systematische Bestimmung und Durchführung. Sie zeigt, daß in der Idee der Freiheit zwar nicht die Anschauung einer übersinnlichen Substanz, wohl aber die Gewißheit der übersinnlichen Bestimmung des Vernunftwesens gesetzt ist. Der synthetische Grundsatz der Kausalität, kraft dessen wir lediglich „Erscheinungen buchstabieren, um sie als Erfahrungen lesen zu können”, reicht für diese Bestimmung nicht aus: wir müssen den Schritt in ein neues Gebiet wagen, um sie auch nur in ihrem schlichten Sinn zu verstehen. So ist es erst die Unbedingtheit des Sittengesetzes, die uns endgültig über den Kreis des bloß-phänomenalen Daseins hinaushebt und uns in den eigentlichen Mittel- und Brennpunkt einer völlig anderen Ordnung versetzt. Die Scheidung des »mundus intelligibilis« vom »mundus sensibilis« bedeutet für Kant zuletzt nichts anderes als die Aufweisung zweier voneinander völlig verschiedener Weisen der Orientierung und Beurteilung. Sie besagt, daß alles menschliche Dasein und alle menschlichen Handlungen an zwei grundverschiedenen Maßstäben zu messen und von zwei prinzipiell einander entgegengesetzten „Standpunkten” zu betrachten sind. Der Begriff der Verstandeswelt ist nur ein solcher Standpunkt, den die Vernunft sich genötigt sieht, außer den Erscheinungen zu nehmen, um sich selbst als praktisch zu denken, was, wenn die Einflüsse der Sinnlichkeit für den Menschen bestimmend wären, nicht möglich sein würde, was aber doch schlechthin notwendig ist, wenn der Mensch sich als Intelligenz, als freie Persönlichkeit in einem »Reich der Zwecke« denken soll.7 Hier, im Bereich des Sittlichen, begibt sich’ also in der Tat das Wunder einer Art von »schöpferischer« Erkenntnis: denn das »Ich« ist hier im Grunde nur das, wozu es sich selbst macht. Und das sittliche Gesetz selbst hat zwar die Form des Imperativs und steht uns kraft ihrer gegenüber und entgegen — aber diese Art des »Entgegenstehens« ist nicht die gleiche wie bei dem theoretischen »Gegenstand«. Denn hier herrscht keinerlei bloße Abhängigkeit, keine Heteronomie mehr — sondern hier gilt lediglich das Gesetz, das die freie Persönlichkeit sich selbst gibt. So ist im „Reich der Zwecke” jeder Wille, der ihm angehört, Untertan und Herscher in einem. Heidegger sucht freilich auch für die »praktische Vernunft« eine wesentliche Abhängigkeit und »Endlichkeit« zu erweisen — und er stützt sich hierfür auf Kants Lehre von den »Triebfedern der reinen praktischen Vernunft«. Indem Kant zeige, daß das Ich das Sittengesetz nicht anders als im Gefühl der Achtung sich zu eigen machen könne, trete in dieser Gründung auf ein Gefühl wiederum die Gebundenheit’und Endlichkeit — und mit ihr der Zusammenhang mit der »ursprünglichen Verfassung der transzendentalen Einbildungskraft« — hervor (152). Aber hier muß scharf unterschieden werden zwischen der Sphäre der spezifisch-ethischen und der der psychologischen Probleme. Der Gehalt des Sittengesetzes gründet nach Kant keineswegs im Gefühl der Achtung; sein Sinn konstituiert sich nicht durch dasselbe. Dies Gefühl bezeichnet vielmehr lediglich die Art, wie das an sich unbedingte Gesetz im empirisch-endlichen Bewußtsein repräsentiert ist. Es gehört nicht zur Grundlegung der Kantischen Ethik, sondern zu ihrer Anwendung; es soll — wie Gohen dies Verhältnis scharf und prägnant formuliert hat — eine Antwort auf die Frage geben nicht, was das Sittengesetz sei, sondern unter welchem Begriff es »im Horizonte des Menschen erscheine«.”8 Der noumenale Sinn der Freiheitsidee aber bleibt von dieser Weise ihres Erscheinens, ihres Hervorr tretens und Sich-Darstellens im Kreis der psychischen Phänomene, nach wie vor aufs schärfste getrennt. Gerade vom phänomenologis ehe n Standpunkt aus muß hier ein unverwischbarer Unterschied anerkannt werden. Was die Freiheitsidee und mit ihr die „praktische Vernunft” selbst angeht, so besteht Kant nachdrücklich darauf, daß sie, als ein rein »Intelligibles«, an bloß-zeitliche Bedingungen nicht gebunden sei. Sie ist vielmehr der reine Durchblick ins Zeitlose — der Horizont der Über-Zeitlichkeit. Der Begriff der Kausalität als Naturnotwendigkeit betrifft nur die Existenz der Dinge, sofern sie in der Zeit bestimmbar ist, folglich als Erscheinungen im Gegensatze ihrer Kausalität als Dinge an sich selbst. „Aber eben dasselbe Subjekt, das sich anderseits auch seiner als Dinges an sich selbst bewußt ist, betrachtet auch sein Dasein, sofern es nicht unter Zeitbedingungen steht, sich selbst aber nur bestimmbar durch Gesetze, die es sich durch Vernunft selbst gibt, und in diesem seinem Dasein ist ihm nichts vorhergehend vor seiner Willensbestimmung.”9 Hier bleiben wir ganz »in uns« — und sind doch zugleich prinzipiell »über uns« hinausgehoben: wir stehen im Mittelpunkt unseres Seins als Persönlichkeit, als reines Vernunftwesen, aber wir betrachten uns nicht mehr unter den Bedingungen unseres phänomenalen, unseres empirisch- zeitlichen Daseins. „Der einzige Begriff der Freiheit verstattet es, daß wir nicht außer uns hinausgehen dürfen, um das Unbedingte lind Intelligible zu dem Bedingten und Sinnlichen zu finden. Denn es ist unsere Vernunft selber, die sich durchs höchste und unbedingte praktische Gesetz und das Wesenv das sich dieses Gesetzes bewußt ist, (unsere eigene Person) als zur reinen Verstandeswelt gehörig, und zwar sogar mit Bestimmung der Art, wie es als ein solches tätig sein könne, erkennt.”10